داستان جزیره، مادربزرگ، موش ها

مادربزرگم یه جزیره داشت ..
چیز با ارزشی توش نبود ، در عرض 1ساعت میتونستی کل جزیره رو بگردی ، ولی واسه ما مثل بهشت بود.یه تابستون رفتیم به دیدنش و دیدیم که جزیره پر شده از موش.
با یه قایق ماهیگیری اومده بودند و خودشون رو با نارگیل سیر می کردند.خوب حالا چطور میشه از شر موش ها توی یه جزیره خلاص شد…مادر بزرگم اینو بهم یاد داد.
ما یه بشکه نفتی رو داخل زمین چال کردیم و نارگیل ها رو طوری چیدیم که اونها رو به سمت بشکه هدایت کنه. پس وقتی اونها میخواستن که نارگیل بخورند میافتادن توی بشکه.
و بعد از یک ماه ، همه موش ها گیر افتادن.
ولی بعدش چیکار میکنی…بشکه رو میندازی تو اقیانوس؟ میسوزونش؟ نه
فقط رهاش می کنی، و موش ها کم کم گرسنه شدن، و یکی بعد از دیگری اونها شروع کردن به خوردن همدیگه، تا زمانی که فقط دوتا ازونا باقی میمونه….دو بازمانده.
و بعدش چی میشه؟ اونها رو میکشی؟ نه
اونها رو می گیری و رهاشون می کنی بین درخت ها….حالا دیگه اونها نارگیل نمی خورند…اونها فقط موش می خورند…تو طبیعتشون رو تغییر دادی.
«دو بازمانده .. این چیزیه که اونها مارو بهش تبدیل کردند!»

رائول سیلوا

نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s