آزادیخواهیِ کلاسیک منظومهای فکری است که آزادیِ فرد در کانونِ آن قرار دارد. آزادیخواهانِ کلاسیک در بسیاری موارد اختلافِ نظر دارند، اما، به نظرِ من، بر رویِ ده اصلِ بنیادین اتفاقِ نظر دارند.
اصلِ نخست این است که آزادی والاترین ارزشِ سیاسی است.
چیزهایِ بسیاری در زندگی برایِ ما ارزشمند است. ما به خانواده و کلیسایِ خود ارزش میگذاریم، اما وقتی بنا به تصمیمگیری سیاسی است، و تعیینِ اینکه حکومت باید چه بکند، آزادی خواهانِ کلاسیک یک معیارِ شفاف و یگانه دارند: آیا این تصمیمِ سیاسی آزادیِ فرد را افزایش میدهد یا کاهش میدهد؟ حکومت تنها برایِ جلوگیری از آسیب رساندنِ افراد به دیگران است که باید دستِ به اقدام بزند.
اصلِ دوم: فردگرایی.
یعنی فرد از جمع مهمتر است. ما نباید فراد را به پایِ آنچه که خیرِ عمومی خوانده میشود، قربانی کنیم. این خصوصیتِ اصلیِ کمونیسم و فاشیسم بود که افراد مهم نیستند. هر فردی مهم است. هر فردی شایستهیِ احترام است.
اصلِ سوم: شکاکیت دربارهیِ قدرت.
قدرت یعنی توانایی به وادار کردنِ مردم به انجامِ کاری که تو دوست داری. برایِ مثال، حکومت اغلب ادعا میکند که ما تو را با اعمالِ زور وادار به انجامِ کارِ الف میکنیم، انجامِ آن به نفعِ تو است. اما، علیالاغلب، وقتی صاحبانِ قدرت چنین میکنند، در واقع برایِ این است که به نفعِ خودشان است. آزادیخواهانِ کلاسیک بر این باور اند که فرد بهتر از هر کسِ دیگی می تواند منافعِ خود را تشخیص دهد. ما میتوانیم توصیه بکنیم، اما در نهایت این فرد است که منافعِ خود را بهتر تشخیص میدهد. دیگر افراد نباید فرد را به اعمالِ زور وادار به انجامِ عملی کنند که خود نمیخواهد.
اصلِ چهارم: حکومتِ قانون.
حکومتِ قانون مشتمل بر این معنا است که اصولِ والاتری وجود دارند که بر اساسِ آنها میتوانیم آنچه را که حکومت میکند، و قوانینی که وضع میکند، را موردِ سنجش قرار دهیم. همچنانکه مثلا دیوانِ عالیِ ایالاتِ متحده گاه بعضی از قوانین موضوعه را که به تصویبِ کنگره و تنفیذِ رئیسِ جمهور رسیده است، ملغا میکند. چرا که بر خلافِ اصولِ مشخصی است که در قانونِ اساسیِ ایالاتِ متحده آمده است. آزادیخواهانِ کلاسیک بر این باور اند که برخی اصولِ حکومتِ قانون باید بر اعمالِ هر حکومتی در جهان حاکم باشد. مثالِ کلاسیکِ آن برابری در برابرِ قانون است. هر حکومتی باید با هر انسانی از هر نژاد، جنیست، یا گرایشِ جنسی به طورِ برابر برخورد رفتار کند. به این دلیل است که آزادیخواهانِ کلاسیک همواره مخالفِ تبعیضِ قانونی مثلاً بینِ سفیدپوستان و سیاهپوستان بوده اند.
اصل پنجم: جامعهیِ مدنی.
جوامعِ مدنی آن سازمانهایِ داوطلبانهای هستند که بینِ فرد و حکومت قرار میگیرند. آزادیخواهانِ کلاسیک بر این باور اند که بیشترِ مشکلاتِ اجتماعی را به شکلِ مؤثرتری میتوان از طریقِ سازمانهایِ داوطلبانه نظیرِ خانواده، کلیسا/مسجد، و سازمانهایِ خیریه حل کرد. به این دلیل که این سازمانها دربارهیِ افرادی که به امورشان رسیدگی میکنند، اطلاعاتِ بیشتر دارند. جامعهیِ مدنی بسیار مؤثرتر است از نظامهایِ دستوپاگیرِ دولتی و قوانینِ بیانعطاف که قادر به سازگاری با موقعیتِ خاصِ هر فرد نیستند. همینطور، جامعهیِ مدنی میتواند خیلی از کارهایی را انجام دهد که همینک از دولتِ رفاه انجاماش را انتظار داریم.
اصل ششم: نظمِ خودجوش.
نظم به معنیِ وجودِ سامانمندی و پیشبینیپذیری در جهان است. هنگامی که انسانها تصمیم میگیرند که چه کاری انجام دهند، نیازدارند که پیش بینی کنند که نتیجهیِ آن تصمیمها چه خواهد بود. ظاهراً، بسیاری مردم تصوّر میکنند که نظم مستلزمِ وجودِ یک سازمان است، که با تدبیر و دستکاریِ به امور نظم دهد. آزادیخواهانِ کلاسیک به این موضوع باور ندارند. ایشان معتقد اند که نظم میتواند به شکلِ خودجوش به وجود آید. مردم از دل ارتباطاتِ آزادانهیِ بینِ خود قواعدی را خلق میکنند که بعد می توانند مطابقِ آنها زندگی کنند. یک مثالِ کلاسیک زبان است. هیچ کسی زبانِ انگلیسی را اختراع نکرده است. این زبان از دلِ ارتباطاتِ مردم با هم به وجود آمده است. و در فرایندِ این شکلگیریاش قواعدی در این زبان به وجود آمده است. ما نیاز نداریم که آدمهایی زندگیِ ما را برنامهریزی کنند.
اصل هفتم: بازارهایِ آزاد.
یعنی اینکه مبادلاتِ اقتصادی باید بر فعالیتهایِ داوطلبانه بینِ افراد مبتنی باشد. حکومت نباید به مردم بگوید که چه لباسی سرِ کار بپوشند، چقدر پول ذخیره کنند، چه چیزی بسازند، یا تولید کنند. مردم با کنش و واکنشِ آزادانه بینِ خود باید این تصمیم ها را بگیرند. برایِ این منظور، باید مالکیتِ خصوصی وجود داشته باشد، و به علاوه لازم است که مطمئن باشیم هر وقت اختلافی به وجود میآید، میتوان آنها را به مسالمت حل و فصل کرد. اما تاریخ به ما نشان میدهد که بازارهایِ آزاد بهتر از برنامهریزی و سازماندهیِ دولتی ثروت را میافزاید، فقر را کاهش میدهد، ایجادِ اشتغال میکند، و تولید کالاهیی میکند که مردم حاضر اند بخرند.
اصل هشتم: مُدارا.
مُدارا باور به این است که فرد نباید در آن کارِ دیگران که خوش نمیدارند، دخالت کنند. مُدارا به این معنا نیست که شما به دیگران اجازه میدهید عملی را انجام دهند، چون با آن موافقت دارید، یا فکر میکنید که کارِ درستی است. موضوع داشتنِ اصولِ اخلاقی است. یعنی، من فکر میکنم این عمل اشتباه است، اما سعی نمیکنم که نظرِ خودم را به زور تحمیل کنم، مثلاً از زورِ حکومت استفاده کنم تا از انجامِ آن کاری که با آن مخالف ام، جلوگیری کنم. یک مثالِ کلاسیک برایِ این آزادیخواهانِ کلاسیک آزادیِ بیان است. مردم باید مجاز باشند چیزهایی را بگویند که ما شدیداً با آن مخالف ایم. معنایِ مُدارا این است که ما آنچه را که دوست نداریم و تایید نمیکنیم، تحمل میکنیم.
اصلِ نُهم: صلح.
صلح وضعیتی است که در آن قادر ایم عاری از جنگ و خشونت زندگی کنیم. در نظرِ آزادیخواهانِ کلاسیک، صلح از طریقِ مداخله در سایرِ کشورها به دست نمیآید. به سخنِ دیگر، ایشان طرفدارِ یک سیاستِ خارجیِ غیرمداخلهگرانه هستند. نگرشِ ایشان دربارهیِ مناسبات با سایرِ کشورها مبتنی بر آن چیزی است که عموماً چهار آزادی نامیده میشود. باید آزادیِ جابهجاییِ سرمایه، نیرویِ کار، آزادیِ سفر، و جابهجاییِ کالا و خدمات وجود داشته باشد. و من موردِ پنجمی را اضافه میکنم و آن آزادیِ جریانِ اندیشه است. اگر ما جهانی داشته باشیم که در آن آزادیِ جابهجایی پذیرفته شده باشد، آنگاه، من فکر میکنم، و آزادیخواهانِ کلاسیک بر این نظر اند که جهانی مبتنی بر صلح خواهیم داشت.
و نهایتاً: حکومتِ محدود و مشروط.
کارهایی را که حکومت باید انجام دهد بسیار کمشمار اند. هدفِ حکومت به سادگی حفاظت از جان و مال و آزادیِ ما است. و هر چیزی فراتر از این قابلِ توجیه نیست؛ یک حکومتِ اکیداً محدود.
پس اینها ده اصلِ آزادیخواهیِ کلاسیک هستند. آیا شما یک آزادیخواهِ کلاسیک هستید؟