دیوار آجری- داستان ترسناک (ماساچوست) امریکایی

دیوار آجریمسی سرباز بدشانسی بود که مرا، افسر فرمانده اش را، خشمگین کرد. آن قدر زنده نماند تا بر این کارش تاسف بخورد. در حین دوئل ، در یک لحظه از این که نوک شمشیرم را در قلبش فرو کرده ا م احساس خوبی داشتم. با رضایت،افتادنش بر زمین را تماشا کردم.
هفته های بعد، مردان تحت امر من بنظر افسرده می رسیدند. اغلب نام مسی را می بردند اما من صحبت هایشان را نادیده می گرفتم.
یک شب، به حالت قهر به اتاق خودم برگشتم و خیلی زود، گروهی از افراد به من پیوستندکه همگی دوستان مسی بودند. شگفت زده شدم و از این که سرانجام به خودشان آمده اند خوشحال بودم. الان می فهمیدم که سردسته شان،این ستوان گستاخ، در واقع چه آدم حقه بازی بود. یک دور نوشیدنی شریک شدیم و باهم خندیدیم. آن شب، متاسفانه در میگساری افراط کردم.
در حال مستی، سربازان پیشنهاد کردند که که سیاه چال های زیرین را بگردیم. بنظرم پیشنهاد خوبی آمد. با روحیه ی شادی راه افتادیم، می نوشیدیم، می خواندیم و می خندیدیم، بازتاب صداهایمان در راهروهای باریک می پیچید. پایین تر و پایین تر می رفتیم. سرم شروع به گیج رفتن کرده بود و بعد از آن همه نوشیدن، احساس می کردم پاهایم مثل لاستیک است. متاسفانه، در کمال شرمساری، از فرط میگساری از هوش رفتم.
وقتی به هوش آمدم، به پشت خوابیده بودم و مچ دستانم و قوزک هایم به زمین بسته شده بود. فکر کردم این بازی احمقانه ی مردان مست است. صدا زدم: » خیلی بامزه اید، بچه ها. همین حالا آزادم کنید.»
سربازان پاسخی به من ندادند. یک لحظه گذشت و بهترین دوست مسی در درگاه ظاهر شد، در حالی که ظرف ملات و ماله بنایی در دست داشت. مردان دیگر شروع به دادن آجرها به او کردند و متوجه شدم که سربازان در حال آجر چینی درگاه ورودی به سلولی هستند که من در آن دست بسته دراز کشیده بودم. گفتم:»خیلی با مزه است.»
هیچ کس پاسخی بمن نداد. آنها در سکوت کار می کردند و آجر پس از آجر روی هم می گذاشتند تا یک ردیف تمام شد، بعد ردیف دوم. حتما» این یک شوخی زشت با من بود.
بعد بهترین دوست مسی وسط کارش مکثی کرد و مستقیم به چشمانم نگریست. در آن لحظه فهمیدم که این شوخی، اصلا» شوخی نیست. همانطور که تقلا می کردم دستهایم را باز کنم جیغی پس از جیغی دیگر ، گلویم را می درید. اما عمق سیاهچال درون دژ، آن قدر بود که هیچکس صدای جیغ های مرا نمی شنید.
آنها در حال چیدن ردیف نهایی آجری بودند. حالا تلاش می کردم رشوه بدهم، نا امیدانه در تلاش برای رهایی از ثروتم استفاده می کردم. اما هیچکس به پیشنهادهای رشوه ام گوش نمی داد. من با هراس تمام و در حالی که قلبم بشدت می تپید تماشا می کردم که چطور آخرین آجر در جایش قرار گرفت، آخرین روزنه نور از از چشمانم محو می شد. من زنده زنده در عمیق ترین و تاریک ترین سیاهچال دژ مدفون شده بودم. از شدت دستپاچگی زوزه می کشیدم، برای غلبه بر دستبندهای آهنی که دست ها و پاهایم را با آن بسته بودند پیچ و تاب می خوردم و بدنم را می چرخاندم.
سرانجام به پشت روی زمین افتادم، مچ ها و قوزک پاهایم از خون خودم خیس شده بود.
انگشتانم پاره پاره و از شدت تقلا روی زمین سخت می لرزید. خودم را در حالی یافتم که از خشم می گریستم، گر چه پیش از آن هرگز در زندگیم قطره اشکی نریخته بودم.
» نگذارید اینجا در تنهایی بمیرم! ترکم نکنید!»
اما تنها بودم و همین هراس وحشیانه از آن بر من غلبه کرد. چشمانم در برابر تاریکی محض تقلا می کرد و من متحیر بودم که چشمانم باز هستند یا بسته.
خدای من، نمی توانم فرار کنم. نمی توانم فرار کنم.

این داستان بازگویی داستانی از دژ استقلال در جزیره کاسل است. مردم بومی ادعا می کنند که یک افسر نامحبوب در سیاهچال های این دژ،- پس از دوئلی که در آن سرباز محبوبی را کشت ، زنده زنده دفن شده است. ادگار آلن پو زمانی که در ارتش ، در جزیره کاسل خدمت می کرد از این افسانه با خبر شد. داستان کوتاه او » کلاهخود آمون تیلادو» براساس این رویداد نوشته شده است.

نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

تصویر توییتر

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s