برگرفته از کتاب بعضی ها هیچ وقت نمی فهمن نوشته کورت توخولسکی؛ مترجم محمد حسین عضدانلو؛ نشر افراز؛ 1389
**********************
آدمیزاد
آدمیزاد دو تا پا داره و دو تا اعتقاد: یکی برای وقتی که حالش روبراهه و یکی هم برای موقعی که حالش خرابه. اسم این دومی رو گذاشته دین.
آدمیزاد جزو مهره دارانه و علاوه بر یه روح نامیرا از یه سرزمین آبا و اجدادی برخورداره تا زیاد به خودش نباله.
آدمیزاد به صورت طبیعی تولید می شه، ولی حس می کنه طریقه ی به وجود اومدنش غیر طبیعی بوده. برای همین زیاد دوست نداره راجع بهش حرف بزنه. به وجود می آرنش، اما ازش نمی پرسن خودش دلش می خواد یا نه.
آدمیزاد موجودی به درد بخوره، آخه مرگ یه سرباز ، سهام نفت رو تو بازارای جهانی می بره بالا و مرگ یه معدنچی، عایدی صاحب معدن رو زیاد می کنه. از فرهنگ و علم و هنرش هم که دیگه نگو.
آدمیزاد در کنار غریزه های تولید مثل و خوردن و آشامیدن دو علاقه ی مفرط دیگه هم داره: سر و صدا راه انداختن و گوش به حرف کسی ندادن. می شه گفت آدمیزاد واقعا موجودیه که همیشه موقع صحبت، گوشش جای دیگه ایه. اگه آدم عاقلی باشه، حقشه که این کار رو بکنه: آخه فقط بندرت حرف حسابی از دهن کسی در می آد. چیزی که آدما با کمال میل بهش گوش می دن وعده وعیده، تملق و چاپلوسیه، تعریف و تمجیده. صلاحه که آدم همیشه سه درجه از حدی که خودش ممکن می دونه چاپلوسی کردناش رو غلیط تر کنه.
آدمیزاد نسبت به هم نوع خودش بخیله. برای همینه که قانون رو در آورده. می گه اگه من حق ندارم فلان کار رو بکنم، پس بقیه هم نبایست حقش رو داشته باشن.
برای اینکه خاطرت از کسی جمه بشه، بهتره بری رو پشتش بشینی. تا وقتی روش نشستی، لااقل خاطرت جمعه که از دستت در نمی ره. بعضی ها حتی به شخصیت افراد اطمینان می کنن.
آدما به دو دسته تقسیم می شن: مذکرا نمی خوان فکر کنن، مونثا نمی تونن فکر کنن. افراد هر دو دسته چیزی دارن که اصطلاحا» بهش می گن احساس. مطمئن ترین راه برای برانگیختن اون تحریک نقاط خاصی از ساختمون اعصابه. اون وقته که بعضی آدما از خودشون شعر پس می دن…
هر آدمیزادی یه جیگر، یه طحال، دو ریه و یه بیرق داره. همه ی این چهار ارگان براش اهمیت حیاتی دارن. ممکنه آدمی جیگر، طحال یا یه ریه نداشته باشه اما آدم بی بیرق پیدا نیم شه…
آدمای همراه وجود ندارن. آدمای حاکم داریم و آدمای تحت حاکمیت. با این وجود تا حالا نشده یه نفر به خودش حاکم بشه. آخه برده ی متخاصم همیشه زورش از اربابی که به حکومت کردن معتاد شده، بیشتره. هر آدمی نسبت به خودش ناتوانه.
آدمیزاد وقتی حس می کنه کمرش دیگه شل شده، عالم و زاهد می شه. بعدشم از شیرینی لذات زندگی دنیوی چشم می پوشه. اسم این کار رو می ذاره درون نگری.
آدمای پیر و جوون فکر می کنن نژاداشون با هم فرق می کنه: پیرا معمولا یادشون می ره خودشون یه موقعی جوون بودن یا یادشون می ره که دیگه پیر شدن. جوونا هم هیپ وقت حالیشون نمی شه اونا هم یه روزی پیر می شن.
آدمیزاد دلش نمی خواد بمیره. چون نمی دونه بعد از مرگ چی به سرش می آد. اما برای خودش خیال می کنه که می دونه. با این حال بازم دلش نمی خواد بمیره. آخه می خواد همین زندگی رو یه کم دیگه هم ادامه بده. منظورش از یه کم، تا ابده.
به علاوه آدمیزاد موجودیه که میخ می کوبه، موزیک دلخراش می زنه و واق واق سگش رو در می آره. بعضی وقتا هم آروم می گیره. اما اون موقعیه که دیگه مرده.
در کنار آدمیزادا موجوداتی هم وجود دارن به اسم انگلوساکسن ها و امریکایی ها. ولی ما هنوز درس اونا رو نخوندیم. تازه از سال بعد کلاس حیوون شناسی داریم.
********************
حرفای جنین
همه از من مواظبت می کنن: از کلیسا بگیر، برو تا دولت و دکتر و قاضی.
من باید رشد کنم و بزرگ شم. بایست نه ماه آروم و بی دغدغه بخوابم. بایست بذارم اون تو بهم خوش بگذره. هر چهارتایی برام آرزوی خیر دارن. ازم محافظت می کنن. بالا سرم کشیک می دن. خدا به داد برسه اگه پدر و مادرم بلایی سرم بیارن.هر چهارتایی می ریزن سرشون. هر کی دست بهم بزنه مجازات می شه. مادرمو سوت می کنن زندون. بابامو پشت سرش. دکتری که مرتکب این کار شده بایست طبابت روبذاره کنار. قابله ای رو که تو این کار دست داشته حیس می کنن. من کلی قیمتمه!
همه از من مواظبت می کنن: از کلیسا بگیر، برو تا دولت و دکتر و قاضی.
نه ماه تمام وضع به همین منواله.
اما بعد از نه ماه بایست خودم ببینم چه جوری می تونم سر کنم.
سل بگیرم چی؟ هیچ دکتری به دادم نمی رسه.
شیر چی ؟ خورد و خوراک چی؟ هیچ اداره ی دولتی نیست که به دادم برسه. رنج و نیاز روحی اگه داشته باشم چی؟ کلیسا تسکینم می ده. اما مسکن کلیسا شکمم رو سیر نمی کنه.
خلاصه نه چیزی برای سق زدن دارم، نه برای گاز زدن. اینه که میرم دزدی: درجا یه قاضی می آد،می ده حبسم کنن.
تو این پنجاه سال همر کسی حالم رو هم نمی پرسه. هیچ کس. خودم باید گلیمم رو از آب بکشم بیرون. اون وقت نه ماه تموم خودشوو می کششن، اگه کسی بخواد منو بکشه…
خودتون قضاوت کنین: این نه ماه مراقبت اینا کار عجیب و غریبی نیست؟
***************
از دید یه کارمند ایستگاه قطار، خداحافظی کردنای هر روزه ی مسافرا دم قطا یه حالت کاملا کلیشه ای داره. از دید یه پرستار، مرگ چهره ی دیگه ای داره تا از دید یه عزادار. هر کاری رو که آدم مرتب و به صورت حرفه ای انجام می ده، اونو فسیل می کنه. شاید بهتر باشه آدم پیشامدای زندگی خودشو هم از دید یه کارمند ایستگاه قطار ببینه.
**************************
تجلیل از یه نفر که او جنگ کشته شده، یعنی به کشتن دادن سه نفر دیگه توی جنگ بعدی .
******************************
یکی از شاخصه های عصر ماشینی اینه که اکثر آدما فکر می کنن اگه کری رو به انجام برسونن خدمتی کردن. برای همین کاراشونو می کنن، از خودشون راضی می شن: دکتره عملش رو می کنه، قاضیه سر وقت حکمش رو می ده. کارمند عرض حال ارباب رجوع رو بررسی می کنه. خلاصه همه طبق مقررات به وظایف خودشون عمل می کنن. حالا اینکه نتیجه کل کاراشون چیه، اصلا براشون فرقی نمی کنه: «…این دیگه به ما ربطی نداره…» آخه هیچ کدوم از اونا به تاثیر کلی تک تک کارای کوچیک اشراف ندارن و اصلا نمی خوان داشته باشن. در نتیجه تاثیر کلی کاراشون فقط دامن گیر یه نفر می شه: اونم فرد دردمنده. بقیه فقط وظیفه شونو انجام دادن.