برگه فرهنگ ایران ؛ http://www.farhangiran.com/content/view/9946/88
نقش تو در زمانه بماند چنانکه هست- تاریخ حکم آینه دارد هر آینه
در تاریخ سیاسی ایران انسانهای شریفی بودند که وطن را، ایران را، استقلال ایران زمین را عاشقانه دوست داشتند و برای آن که ایران بماند، آزاد و آباد بماند، چه فداکاریها که نمیکردند. از داستانهای اساطیری که بگذریم، خاطرهی جانبازیهای بابک خرمدین و بابکهای دیگر در تاریخ وطنمان ماندگار است. انقلاب مشروطیت بزرگمردان چندی را در تاریخ سیاسی ایران جاودانه کرد.
………………
………………
این همه را نوشتم که بگویم با دریافت کتاب «یادماندههای رحیم شریفی» که برای من به این جزیرهی دورافتاده فرستاده شد، خاطرهها دوباره زنده شدند. یک شب تا سحر این کتاب در دست من بود و سرانجام فکر کردم حالا که پس از بیشتر از یک سال و نیم دست و پنجه نرم کردن با درد، کموبیش توانایی دست راستم را پیدا کردهام، چند سطری در بارهی این کتاب و در واقع در بارهی مبارزات انسانی خستگیناپذیر و عاشق ایران که همان شعر مشهور حافظ بزرگ را به یاد میآورد، چند سطری بنویسم.
کتاب بسیار خواندنی است و گوشههایی از مبارزات کسانی را که از خطر هرگز نهراسیدند و با دیکتاتوری از هر نوع مبارزه کردند و گاه جان بر سر این کار گذاشتند، نشان میدهد. نویسنده گاه گوشههایی از خاطرات جالب خود را در زمانی که پستهای مختلف و اغلب در تبعید محترمانه در زمان محمدرضا شاه در چهارگوشهی ایران داشت، بازگو میکند که نشان میدهد: «چطور شد که اینطور شد!»
از جمله در صفحهی ۲۰۲ کتاب با عنوان «داستان فرش شهبانو فرح و شاهپور عبدالرضا»، مینویسد:
«خاطرهی دیگری از بم در بارهی فرح به یاد دارم که خودم در جریان آن بودم. آقای رشید فرخی، یکی از قالیفروشان معروف کرمان است که کارگاه بزرگ بافندگی دارد. شهبانو به او سفارش یک قالی شش در چهار با طرح و نقشه و ترکیب رنگ جالب داده بود که بنا به اظهار آقای رشید فرخی، توسط سه کارشناس آلمانی به مدت دو ماه وقت صرف ترکیب رنگها شده بود. وقتی قالی تمام شد، یک روز آقای رشید فرخی سراسیمه به نزد من آمد. او با من دوست بود و رفت و آمد خانوادگی داشتیم .وی با نگرانی گفت شاهپور عبدالرضا که با آقای جندقی از فرش دیدن کردند، دستور داد آن را برایش بفرستم. توضیح دادم که این فرش متعلق به شهبانوست. بهایش را هم پرداختهاند. جواب داد که زن برادرم است؛ خودم جوابش را میدهم. استاندار در تهران بود. شماره تلفن منزلش را از استانداری گرفتم. آقای رشید فرخی با استاندار صحبت کرد و ماجرا را شرح داد. آقای درخشش گفت اگر این بار مراجعه کرد، بگوید آقای استاندار خواهش کرد اجازه بدهند تا مراجعتشان به کرمان، اقدامی صورت نگیرد. یک هفته بعد، رشید فرخی با حالتی پریشان آمد و نشست. زبانش بند آمده بود و بعد از خوردن کمی آب، در حالی که تقریباً گریه میکرد، گفت: شاهپور با جندقی آمدند و اعتراض کردند که چرا فرش را نفرستادهام. توضیح دادم که آقای استاندار فرمودند صبر کنید تا ایشان بیایند که با عصبانیت گفت استاندار گُه خورده است و دستور داد فرش را گذاشتند داخل ماشین و بردند. وقتی استاندار برگشت، رشید فرخی خود را پنهان میکرد. بالاخره ناچار شد به دیدن استاندار برود و ماجرا را بگوید. استاندار اصرار کرده بود دقیقاً رشید فرخی اظهارات شاهپور را تکرار کند. بالاخره رشید فرخی جملهای را که شاهپور به کار برده بود تکرار کرده بود. نتیجه این که آقای درخشش از پشت میزش بلند میشود و با ژیان کوچکی که داشت، راهی تهران میشود و دیگر هم برنگشت…»
نویسنده به دنبال تعریف این ماجرا با عنوان «فعالیتهای شاهپور با همکاری جندقی» مینویسد:
«این را هم اضافه کنم که کرمان تیول شاهزاده و جندقی بود. در سیرجان دشت زر، بهترین زمین منطقه در اختیارش بود که در آن گندم و تریاک میکاشت. تریاک سناتوری محصول شاهپور معروف بود. او در حاجیآباد، بالاتر از سیرجان، دست به کار کشاورزی زده بود… و در واقع شاهپور سلطان بیتاج و تخت منطقه بود«.
نویسندهی کتاب که پیوسته در تبعید محترمانه، شاغل کارهای اقتصادی و دور از تهران بود، در گوشهای دیگر از کتاب با عنوان «دو سخنرانی در دانشگاه و برخورد با ساواک» مینویسد:
«در دانشگاه سخنرانیهایی برای دانشجویان ترتیب میدادند که ورود برای افراد متفرقه نیز آزاد بود و برای من دو سخنرانی در نظر گرفته شده بود. یکی در بارهی ملی شدن نفت و دیگری وضع اقتصاد کشور.
سخنرانی در بارهی نفت حدود دو ساعت طول کشید. چون خودم در جریان مبارزات حضور داشتم و آنچه در جریان ملی شدن نفت پیش آمده بود را شرح دادم… سخنرانی در بارهی اقتصاد کشور اما مسالهآفرین شد. در تهیهی گزارش، از نشریات سازمان برنامه، بانک مرکزی و وزارت اقتصاد استفاده کردم. یک جدول ۱۰ ساله را با استفاده از همین منابع که اسم بردم، تنظیم کردم که نشاندهندهی کلیهی تولیدات کشاورزی و صادرات کشور و واردات به خصوص مواد غذایی بود. این آمار نشان میداد که ظرف ۱۰ سال، هر ساله، تولیدات کشاورزی رو به کاهش نهاده و واردات فرآوردههای غذایی افزایش یافته بود. به طوریکه جمع بهای صادرات غیرنفتی به زحمت هزینهی پنج ماه مصرف را تأمین میکرد و بقیه از محل درآمد نفت تأمین میشد. سخنرانی انجام و مورد استقبال قرار گرفت. دکتر مهندس از من خواست که آن را در اختیار دانشگاه بگذارم که تکثیر کنند و یک نسخه هم به دستگاهی که آقای دکتر نهاوندی به عنوان اندیشمندان راه انداخته بود، بفرستند. من قبول کردم و نسخهی منحصر به فرد متن را به ایشان دادم و برای یک هفته، کاری در دستگاه اداری خودم پیش آمد که به تهران رفتم. در مراجعت، روی میز کارم یادداشتی دیدم که آقای آرشام، رییس ساواک خواسته بود دیداری باهم داشته باشیم. او انسانی وطندوست بود و خدمات بزرگی در منطقهی کرمان انجام داد و کارهایی در کرمان کرد که به کار ساواکیها نمیخورد. تلفن کردم رفتم به دیدنش. خوشبختانه حلقهی کذایی نام و مشخصات را به گردنم نیاویختند. تابلوهایی از شعر سعدی که به این مضمون:
هزار مرتبه سعدی تو را نصیحت کرد
که حرف محفل را به مجلسی نبری
جزو تزیینات دیوار بود و این شعر به صورت تابلو در سازمان امنیت آبادان هم بود. وقتی وارد اتاق آرشام شدم، بلند شد و دست داد. من دیدم که آن سخنرانی در روی میز پیش رویش قرار دارد. دستور داد چای آوردند. بعد پرسید این متن را چگونه تهیه کردهاید؟ گفتم از نشریهی بانک مرکزی، سازمان برنامه و وزارت اقتصاد کشاورزی استخراج کردهام. کمی به متن خیره شد و گفت خواهش میکنم بعد از این، مطالبی از این دست را تنها بخوانید و پهلوی هم قرار ندهید.
گفتم: معذرت میخواهم این یک سندی است که باید به طور جدی مورد توجه قرار بگیرد. مفهوم آنچه در اینجا آمده، نشانهی ورشکستگی اقتصادی است و باید آن را در اختیار مقامات بگذارید که چارهاندیشی کنند.
دستش را برد پایین. فهمیدم که ضبط صوت را خاموش کرد. سرش را جلو آورد و گفت کار از این حرفها گذشته؛ متأسفانه گوش شنوایی نیست… این برخورد مربوط به سال ۱۳۵۴ است. بعد از این سخنان، او بلند شد و ضمن تشکر از من، خداحافظی کرد و من که به هوای دست دادن جلوتر آمده بودم، دست دراز کردم که متن سخنرانی را بردارم. خندید و گفت: من با شما کاری ندارم، مثل این که شما دستبردار نیستید.
نتیجهی دو ماه کار من بر باد رفت. البته او مرا میشناخت. چون وقتی به کرمان رفتم، درست نظیر کاری که در تبریز کردم، به دیدنش رفتم و شرح دادم که من عضو کمیتهی مرکزی و مدیر روزنامهی جبههی ملی، ارگان حزب و عضو شورای جبههی ملی و طرفدار مصدق هستم و با وجود این سوابق، مرا به این استان فرستادهاند.
مهندسی بازرگان و مسالهی طهارت!
نویسنده در صفحهی ۲۲۴ کتاب، زیر عنوان «آغاز فعالیتهای علنی حزب ایران و افتتاح کلوپ حزب» مینویسد:
در سال ۱۳۵۷ به دنبال تصمیم کمیتهی مرکزی حزب، به فکر پیدا کردن محلی برای اجاره افتادیم. در خیابان شاهرضا، نبش کندی، محوطهی وسیعی با شش اتاق وجود داشت که گویا قبلاً در اجارهی بهاییها بود. بهاییها درست مقابل این ساختمان در طرف مقابل، ساختمانی به وجود آورده و به آنجا نقلمکان کرده بودند که بعدها به تصرف یکی از کمیتهها درآمد.
سراغ صاحب ساختمان را گرفتم. معلوم شد متعلق به آقای مهندس جلالی، یکی از علاقهمندان به جبههی ملی و حزب ایران است. وقتی با او تماس گرفتم، در نهایت بزرگواری ساختمان را در اختیار حزب ایران گذاشت و تا زمانی که حزب توسط رژیم اشغال شد، دیناری کرایه مطالبه نکرد. حزب را در این ساختمان مستقر کردیم. حوزهها را برقرار نمودیم، به انتشار روزنامهی «جبهه»، ارگان حزب پرداختیم و روزهای سهشنبه جلسهی سخنرانی برای عموم ترتیب میدادیم.
در آستانهی سالروز مرگ مصدق، آقای مهندس جهانگیر حقشناس خواهش کرد که عکسی از مصدق را که خودش انتخاب کرده بود، در سه قطع بزرگ و نیم ورقی و کارت پستال روی پرچم ایران چاپ کنیم که در روز مراسم توزیع کنیم. اضافه کنم که آقایان مهندس زیرکزاده و جهانگیر حقشناس بعد از ۲۸ مرداد از فعالیتها کنار نشسته و فقط در عضویت حزب باقی ماندند… در کیلومتر ۱۸ جادهی کرج چاپخانهای پیدا کردم که صاحب آن از جبههی ملی بود. قبول کرد و عکسها را چاپ نمود. در تظاهرات روز تاسوعا، من پسر قاسمی را فرستادم که تعدادی از عکسها را به میدان شهیاد بیاورد که در آنجا توزیع کنیم که متأسفانه عکسها توسط آخوندها در میدان پاره شد…
حزب ایران سخنرانیهای هفتگی را ادامه میداد. یک بار مهندس زیرکزاده سخنرانی بسیار جالبی در رابطه با نغمههای شوم خلقها با عنوان این که «پس خلق ایران کجاست؟»، ایراد کرد که بسیار مورد توجه قرار گرفت. تبلیغات حزب دست به انتشار نشریات مختلف زد. از جمله مهندس بیانی، کتابی تحت عنوان «دین مسلمانان به ایرانیان» نوشت که با کمک مالی مهندس ناطق چاپ و در مدت کوتاهی نایاب شد. مهندس علی قلی بیانی یکی از اندیشهپردازانی بود که در رشتهی فلسفه و علوم اجتماعی سرآمد و اسلامشناس و از مریدان سنگلجی بزرگ بود. او داستان جالبی را در دیداری به اتفاق مهندس بازرگان با سنگلجی برایم تعریف کرد که بسیار آگاهیدهنده است. او گفت که به اتفاق بازرگان، جزو اولین گروهی که به دستور رضاشاه برای ادامهی تحصیل عازم فرانسه بودیم، برای خداحافظی حضور سنگلجی رفتیم. او ضمن تجلیل از این اقدام و توصیه به ما، گفت که سعی کنید تمام وقتتان را صرف آموزش کنید. این کشور احتیاج به افراد تحصیلکرده دارد تا کشور از جهل و خرافات نجات یابد. بازرگان موضوع نماز و جایگاه نمازگذاری و قبله را پرسید. سنگلجی با نگاهی، از آن نگاههای عاقل اندر سفیه، جواب داد که تشریف ببرید آنجا محلهایی وجود دارد که بالایش نوشتهاند توالت؛ آنجا وضو بگیرید و نماز بخوانید. از مسجدهای ما تمیزتر هستند.
بازرگان چشمهایش گرد شد و با تعجب به سنگلجی نگاه میکرد. سنگلجی وقتی این حالت او را دید، پرسید: تو معنی نماز و فلسفه را میدانی؟ بازرگان چیزی نگفت. سنگلجی گفت اگر معنی آن را ندانی، برایت واجب نیست. بازرگان گیج شده بود. یک مرجع عالیقدر به او میگفت که نماز به تو واجب نیست. جرأت کرد مجوّز آن را پرسید. سنگلجی جواب داد: آیهی قرآن؛ و آن را خواند «لعَسر معلالیسرا»، و خطاب به بازرگان گفت سئوالی هم راجع به قبله کردی؛ پسرم خدا در همه جا حضور دارد. بنابراین احتیاجی به انتخاب جهت برای راز و نیاز با خدا نیست. بیانی گفت که با همهی این حرفها، بازرگان با خودش آفتابه به پاریس آورد. آن دو مدتها در پاریس هممنزل بودند و وقتی هم برگشت، اولین کتابی که نوشت، راجع به طهارت بود!!
در کتاب «یادماندهها»ی رحیم شریفی، حاطره بسیار است و همه جالب و آموزنده. من در این مقاله با اشارهای به بخشی که با عنوان «سفر به خوزستان و نخستوزیری شاپور بختیار» آمده، نوشتهام را به پایان میرسانم. او مینویسد:
«لازم است اشارهای به مأموریت خوزستان به اتفاق مهندس حسیبی بنمایم که با داستان نخستوزیری بختیار ارتباط دارد.
ساعت چهار بعدازظهر تلفن منزلم به صدا درآمد. گوشی را برداستم. دکتر سنجابی بود که میخواست من هرچه زودتر به دیدنش بروم. بلافاصله راهی منزل ایشان شدم. سنجابی گفت: مسئلهی نفت و نرسیدن آن به تهران، مشکل بزرگی شده است. شما باید همراه آقای مهندس حسیبی به اهواز بروید و ضمن تماس با کارگران، ترتیبی بدهید که رسیدن نفت به تهران دچار وقفه نشود. آقای حسیبی در منزل بختیار منتظر شما هستند. من بلافاصله به منزل بختیار رفتم. بعد از مختصری تبادل نظر و گفتوگو راهی فرودگاه شدیم… یک هواپیمای جت هشت نفره که بعدها مورد علاقه و استفادهی خاص شیخ صادق خلخالی قرار گرفت، ما را به اهواز برد. در فرودگاه اهواز سپهبد جعفری، استاندار، همراه با رییس ساواک به استقبال آمده بودند. عدهای از ملیون نیز به سرپرستی آقای دکتر راشد، رییس دانشگاه جندیشاپور، به فرودگاه آمده بودند. با آنها گفتوگو کردم و قرار گذاشتیم ساعت ۹ صبح فردا در بیمارستان جندیشاپور دیداری داشته باشیم. به اتفاق آقای استاندار و رییس ساواک راهی استانداری شدیم. در بین راه آقای استاندار از افراد حزب توده و آخوندها شکوه آغاز کرد که تمام آتشسوزیها و تظاهرات و تخریب و سرقت بانکها با نقشه و راهنمایی افراد حزب توده انجام میگیرد. تودهایها خیال میکنند آخوند جماعت به قدرت برسند، به اینها اجازهی نفس کشیدن خواهند داد. تصورشان این است که میتوانند وسط کار، آخوندها را پس بزنند و سوار موج بشوند. در تماس چند روزه که با این مرد داشتم، او را فردی کاردان، فعال و وطنپرست یافتم. وقتی به شهر رسیدیم، با منظرهی عجیبی روبرو شدیم. همه جا دود و آتش بود و تظاهرات. یک جوان پیت حلبی در درست به نخلهای برافراشته که زینت شهر اهواز هستند، نفت میریخت که آتش بزند. با دیدن این منظره، به راننده گفتم اتومبیل را متوقف کند. فوری بیرون آمدم و به آن جوان اعتراض کردم و گفتم به جای آتش زدن نخلها که سالها زمان برده که به بالندگی رسیده، بانکها و هر جای دیگر را آتش بزند که قابل ترمیم است و احتیاج به زمان زیادی ندارد.
رییس ساواک پیش آمد و این کار را خطرناک دانست… در مسیر چند نفر به اتومبیلهایی که چراغشان را روشن نکرده بودند، با چوب ضربه میزدند. به اتومبیل ما که رسیدند، دست نگه داشتند. به رییس ساواک که جلو، کنار راننده نشسته بود، گفتم: همکارانتان بیاحتیاطی کردند. باید برای حفظ ظاهر هم که شده، ضربهی ملایمی میزدند. او با تأثر بسیار گفت: باور کنید که مأمورین ساواک و نیروهای انتظامی در این جریانات دخالتی ندارند… اینها چپها و آخوندها هستند که مشترکاً دست به این کارها میزنند.
به استانداری رسیدیم. در آنجا مسوولین شرکت نفت و سرلشکر مهین شمس تبریزی، فرماندهی لشکر و رییس شهربانی هم آمدند. رییس شهربانی نیز از گروههای چپ مینالید و آنها را عامل اصلی میدانست و میگفت اینها عدهی معدودی هستند، ولی کارشان را بلدند. حدود ۳۵ نفر هستند. پای تلفن نشستهاند، همه را تهدید میکنند، حتی کارکنان خارجی را و مانع کارگران میشوند. آتشسوزی راه میاندازند، به بانکها یورش میبرند و امنیت شهر را به هم میزنند.
راهی شرکت نفت شدیم. با همکاری دستاندرکاران تا ۱۲ شب، تمام اطلاعات لازم را از نظر موجودی انواع فرآوردهها، ظرفیت مخازن، تعداد خارجیان… را به دست آوردیم.
صبح روز بعد عازم بیمارستان جندیشاپور شدیم. جمعیت در خیابانها تظاهرات میکردند. اطراف بیمارستان هم ازدحام بود. لحظهای بعد از ورود ما به بیمارستان، ۱۴ آخوند قد و نیمقد به ملاقات ما آمدند. آنها از حسن سلوک و کاردانی فرماندهی لشکر و رییس شهربانی ستایش کردند و گفتند اگر این دو نفر نبودند، کشتار بیسابقهای در اهواز راه میافتاد. بعدها همین دو نفر با وجود اینکه در دادگاه آخوندها تبرئه شده بودند، قبل از آزادی، به دست خلخالی کشته شدند. توضیح اینکه وقتی خلخالی از جریان تبرئهی این دو اطلاع پیدا میکند، بلافاصله با همان هواپیمای کذایی راهی اهواز میشود و یکسره به زندان میرود و همانجا هر دو را تیرباران میکند. سپس راهی مسجد سلیمان میشود و رییس شهربانی را شخصاً میکشد. شهربانی برای تکمیل پروندهی مقتول احتیاج به مجوز حکم اعدام پیدا میکند. ناچار به آقای خلخالی مراجعه مینمایند. ذات مبارک در روی پاکت سیگار اشنو حکم اعدام و مصادرهی اموال را صادر میکند. جالب اینکه تاریخ حکم اعدام ۱۰ روز پس از اجرای حکم بود، که دوستان از اهواز کپی حکم را برایم فرستادند که گزارش پزشک قانونی نشان میداد که حکم ۱۰ روز پس از اجرا صادر شده است، که کپی حکم و گزارش پزشک قانونی را در روزنامهی جبههی آزادی، ارگان حزب ایران که مدیر آن بودم، چاپ کردم.
حسیبی در دیدار با آخوندها، به آتشسوزی و تظاهرات اعتراض کرد. آخوندها مدعی شدند که اینها ساواکیها هستند که این کارها را میکنند. از آقای حسیبی خواستند که برای مردم سخنرانی کنند…
همان روز اطلاع پیدا کردم که فردا آقای رفسنجانی به اتفاق بازرگان و مهندس کتیرایی به اهواز میآیند. معلوم شد که حضرت امام از حل این مشکل به دست جبههی ملی نگران شده و فوری رفسنجانی و بازرگان را راهی اهواز کرده است. صبح به فرودگاه رفتیم. جمعیت زیادی به استقبال آمده بودند. آقای بازرگان سخنرانی کرد و گفت: حضرت امام آقای رفسنجانی و بنده و آقای مهندس کتیرایی را مأمور کردهاند که با دو نفر دیگر که بنده باید تعیین کنم، موضوع صدور نفت به تهران را حل کنیم. من هم آقای مهندس صباغیان و آقای مهندس حسیبی را معرفی میکنم. اینجا بود که دلم به حال حسیبی سوخت. حسیبی کارشناس نفت، یار مصدق که در جریان ملی شدن نفت فعالیتهایی در حد فداکاری داشت، حسییبی که مهندس بازرگان را برای ادارهی امور نفت به مصدق معرفی کرده بود، کارش به جایی رسیده که به عنوان چرخ پنجم در کمیتهای به رهبری آقای رفسنجانی مشارکت داشته باشد…
از فرودگاه به باشگاه کارگران رفتیم. آقای بازرگان شروع به صحبت کرد. وقتی به جریان ملی شدن نفت رسید و نام مصدق را بر زبان آورد، صدایی از جمعیت برنخاست. حداقل دستی هم برای مصدق به صدا درنیامد. و دلیلش هم روشن بود. گردانندگان اصلی، افراد حزب توده بودند که دشمن مصدق و یار نماز آخوندها شده بودند… این بیوطنان بیگانهپرست که در جریان ملی شدن نفت، به مصدق از پشت خنجر زده بودند، وقتی اسم خمینی میآمد، صلوات پشت صلوات میفرستادند…»
نقش تو در زمانه بماند چنانکه هست
تاریخ حکم آینه دارد، هر آینه