در سال های نخست وزیری دکتر محمد مصدق، روزی خانم ایشان به اتفاق راننده برای خرید کلاف و بافتن لباس های پشمی برای دختران فقیر احمد آباد رهسپار چهارراه حسن آباد می شود که آن زمان مرکز فروش کلاف کاموا در تهران بود. خانم ضیالسلطنه (نواده دختری ناصرالدین شاه قاجار و دختر امام جمعه آن زمان تهران) به راننده دستور می دهد که برای نزدیکی راه از یک خیابان یک طرفه عبور کند. راننده استنکاف کرده و به خانم نخست وزیر گوشزد می کند که این خیابان ورود ممنوع و یک طرفه است اما خانم پافشاری می کند و راننده ناگزیر وارد خیابان ورود ممنوع و یک طرفه می شود.
در بین راه یک افسر رانندگی و راهنمایی موتورسوار، خودروی حامل همسر نخست وزیر وقت را متوقف می سازد و یک قبض جریمه 10 تومانی صادر می کند که آن زمان پول زیادی محسوب می شد.
پافشاری راننده مبنی بر اینکه سرنشین خودرو همسر نخصت وزیر مملکت است هیچ تاثیری در تغییر برخورد افسر وظیفه شناس نمی گذارد. همسر نخست وزیر به شدت از این برخورد ناراحت می شود و در بازگشت برافروخته به اتاق نخست وزیر می رود و با عصبانیت می گوید «این چه مملکتی است که یک افسر شهربانی به خود حق می دهد ماشین نخست وزیر مملکت را جریمه کند؟»
دکتر مصدق راننده را به اتاق فرامی خواند و در حالی که همسرش نیز حضور داشته با کمال خونسردی از راننده سوال می کند «آیا این افسر را می شناسی؟» راننده در پاسخ می گوید که این افسر از افسران راهنمایی است که به جدیت ووظیفه شناسی معروف و نامش سروان باقر عطیفه است.
دکتر مصدق بی درنگ به تلفنچی نخست و زیری می گوید تا شماره رییس شهربانی کل کشور را بگیرد و به اتاق وی وصل کند. وقتی سرلشکر کوپال رییس شهربانی از آن سوی خط می گوید بفرمایید قربان، مصدق به او دستور می دهد سروان باقر عطیفه را به ریاست راهنمایی و رانندگی تهران منصوب کند. رییس شهربانی در پاسخ می گوید «قربان، این افسر درجه ی لازم برای ریاست راهنمایی و رانندگی تهران را ندراد. برای این سمت، دست کم باید افسری با درجه سرهنگی را در نظر گرفت.» دکتر مصدق دستور می دهد«حالا که اینطور است به این افسر ترفیع دهید، تشویقش کنید و پاداشی محرمانه، نه از بودجه شهربانی بلکه از جیب خودم برای وی در نظر گرفته ام که شما بپردازید تا به حساب شهربانی واریز کنم.»
****************************
نصرتالله خازنی در بخشی از خاطرات مصدق می گوید: «دکتر مصدق به خصوصیات اخلاقی و شخصی ما توجه داشت. اگر به فرض میفهمید که من مشروب میخورم محال بود مرا نگه دارد. اگر به فرض میشنید که پکی به تریاک میزنم محال بود مرا تحمل کند. یک بار فهمید که یکی از کارکنان دفتر زن جوانی را صیغه کرده و شب ها به منزل او میرود و به زن اولش میگوید من در دفتر مصدق هستم. دکتر مصدق به من گفت: آقای خازنی من دروغ را از هیچکس نمیبخشم. این دروغ گفته، ثانیا هوس زن جوان کرده، این زن جوانی و عمرش را در این خانه گذاشته، با فقر و بدبختیاش گذرانده حالا او رفته زن دیگر گرفته؟ از کسانی که چند تا زن داشتند خیلی بدش میآمد. اصلا از اینها متنفر بود. مخالف شدید آنها هم بود. گفت دستور بده که حقوقش را به خودش ندهند. به خانم اولش بدهند. کارهای حقوقیاش را انجام دادم و از آن به بعد حقوق آن شخص را به زن اولش میپرداختند.»
****************************
نصرتالله خازنی رئیس دفتر مصدق هم که در دوران 28ماهه نخست وزیری او هر روز با او بود، گوشههایی از خصوصیات مصدق را در مصاحبه هایش این طور روایت کرده بود: «مصدق کوچک ترین هدیه را حتی از صمیمیترین دوستانش نمیپذیرفت. یادم هست خبر آوردند که آقای امیر تیمور کلالی، از دوستان مصدق، یک کامیون کوچک خربزه از مشهد فرستاده بودند. وقتی خبر آوردند که خربزه را آوردهاند اوقاتش تلخ شد و گفت: این چه کارهایی است؟ این چه بدعتهای بدی است؟ من خربزه میخواهم چه کار؟ بگویید برگردانند. گفتم آقا به امیر تیمور توهین میشود. از روی اخلاص و ارادت این کار را کرده. اگر کامیون به مشهد برگردد راه که آسفالت نیست و عمدهاش خاکی است. همه خربزه ها میشکند و خراب میشود. گفت اجازه نمیدهم یکدانه از این خربزهها به خانه من وارد شود. گفتم پس اجازه بدهید این ها را ببریم دارالمجانین. گفت ببرشان. خربزه ها را بردیم آنجا. بعد از آن مصدق، نریمان شهردار تهران را احضار کرد و گفت: مطالعه کن و ببین چه محل درآمدی پیدا میکنی که جیره مریضهای آنجا را بالا ببری که مریضهایی که آنجا میخوابند از لحاظ غذا و پرستار و دوا در مضیقه نباشند. بعد از آن بود که جیره هر مریض از 3تومان به 10تومان افزایش یافت.»
****************************
پس از کودتای 28مرداد، دکتر محمد مصدق و یارانش در دادگاه های فرمایشی نظامی به محاکمه کشیده شدند.
در جریان برگزاری دادگاه، رییس و آزموده دادستان دادگاه از وی به عنوان آیشمن ایران نام می برند، به هر ترفندی دست می زدند تا دکتر مصدق از حادثه 28مرداد با عنوان «کودتا» یاد کند و حریف وی نمی شدند، حتی تهدیدهای آزموده کوچک ترین اثری در مصدق نداشت. رژیم هم حساسیت عجیبی روی کلمه «کودتا» داشت و به جای کودتای 28 مرداد از واژه «قیام ملی» استفاده می کرد. در پی دادگاه های فرمایشی، دکتر مصدق بارها با دلایل مستند و محکم گفت«سرنگونی دولت وی با یک کودتا صورت گرفته و اگر هر دلیلی بیاورید که ثابت کند حادثه 28 مرداد کودتا نبوده است و مردم یک شبه از دولت ملی و مورد حمایت خود رویگردان شده اند، بدون بحث می پذیرم.»
دادگاه ادامه داشت تا اینکه روزی دکتر مصدق به مدرکی دست یافت که در آن سرلشکر فرهاد دادستان فرماندار نظامی وقت تهران، از قدرتمندترین نهادهای پس از کودتا، نامه ای خطاب به سپهبد زاهدی نخست وزیر حکومت با این عنوان نگاشته بود:
«تیمسار معظم سپهبد زاهدی نخست وزیر
به عرض می رسانم از آنجا که سرهنگ دوم لینکوهی افسری شاهدوست است و شاه پرستی خود را در خوادثی نظیر سی ام تیر و کودتای 28 مرداد با بسیج افراد و حمله به محل سکونت دکتر مصدق به اثبات رسانیده و پیش تر، یعنی بعد از سی ام تیر، حکومت سابق نامبرده را به دلیل اقدام های شاه دوستانه اش بازنشسته کرده است از حضور تیمسار معظم استدعا دارد که زمینه بازگشت این افسر شاهدوست را به ارتش و درجه بالاتر فراهم سازد.»
دکتر مصدق با ارایه این مدرک خطاب به رییس دادگاه گفت: «وقتی فرماندار نظامی از این حادثه به عنوان کودتا نام می برد، چرا این قدر به خود زحمت می دهید تا ثابت کنید کودتا نبوده است.»
با وجودی که سرلشکر دادستان با خاندان سلطنت نسبت داشت، این اشتباه برایش بسیار گران تمام شد چنانکه یکی دو ماه بعد به فرماندهی لشکر زابل منصوب و اندکی بعد بازنشسته شد. پس از او سرتیپ تیمو بختیار بجای سرلشکر دادستان عهده دار این سمت شد.
****************************
تا چند ماه پس از کودتای 28 مرداد، افراد فرصت طلبی بودند که برای کسب امتیاز به این در و آن در می زدند تا به دروغ ثابت کنند در این کودتا فداکاری ها کرده و حتی تا پای جان باختن پیش رفته اند. این افراد هر روز با مراجعه به مقام های گوناگون جکوم کودتا، مدارک و اسنادی جعلی ارایه و تا سرحد امکان تلاش می کردند توجه مقام مزبور را به فداکاری های خود در کودتا جلب کنند.
در این میان یکی از درجه دران کهنه کار ارتش، که به دلیل دزدی از جیره سربازان بارها مورد مواخذه قرار گرفه بود و پرونده ای سیاه داشت برای از بین بردن سابقه سوء خود در ارتش و کسب درجه ای بالاتر و احیانا اخذ جایزه ای در خور فدارکاریش، بر روی پالتوی نظامی کهنه خود ماهرانه چند سوراخ ایجاد می کند که نشان دهد جای گلوله بوده است. درجه درا مذکرو که در انتظار فرصتی مناسب برای طرح ادعای خود بوده، روزی مطلع می شود علیرضا برادر ناتنی محمد رضا(که در آبان 1333 در یک سانحه هوایی کشته شد)در حال بازگشت از سفری است که برای شکار به پاکستان رفته بود.
روز موعود پالتو را برداشته و به فرودگاه مهرآباد می رود. هنگامی که علیرضا از هواپیما پیاده می شود وی با تلاش زیاد صف مستقبلان را می شکافد و با نشان دادن جای سوراخ های گلوله، خطاب به وی می گوید: «قربان در دوران مصدق و در جریان قیام 28 مرداد با نیت شاه دوستی که در پوست و خنم عجین شده ، برای دوام خاندان سلطنت به استقبال مرگ رفتم و این سوراخ خایی که روی پالتو مشاهده می فرمایید جای گلوله هایی است که دشمنان شاه و خاندان جلیل سلطنت به طرفم شلیک کرده اما مشیت الهی برآن بوده است که زنده باشم و باز هم برای شاه و وطن جلوی گلوله بروم.»
حرف های درجه دار که تمام می شود شاهپور خطاب به این فرصت طلب می گوید:« آخر فلان فلان شده کدام احمقی در مردادماه پالتو بر تن می کند که توی یابو آمدی تا مرا … کنی اما … پدر و جد و آبای وهستند.»