در این سال ها چه تغییر کرده است؟ (2)

برگرفته از کتاب «گل هایی که در جهنم می رویند» نوشته محمد مسعود
2
در تاریخ باستانی ما دو فصل بیشتر یافت نمی شود، دو فصل مهمی که از آغاز اجتماع ما شروع شده و با انقراض عالم خاتمه خواهد یافت.
دو فصل مکرری که همیشه مانند دو عاشق و معشوق یکدیگر را تعقیب نموده و مثل شب و روز دائما دنبال یک دیگرند. این دوفصل با اهمیتی که قطر تاریخ حیات ما را تشکیل داده است، هرج و مرج و استبداد است.
استبداد پس از هرج و مرج و هرج و مرج پس از استبداد، تاریخ گذشته ی ما غیر از این دو فصل نیست و به هر لفظ و عنوانی ذکر شود تا روز قیامت جز این دو فصل نخواهد بود! درخت آرامش و سکون ما همیشه با خون آبیاری شده و با ظلم و شقاوت و بی رحمی و جنایت تغذیه نموده و وقتی به ثمر رسیده است، ریشه ی آن گندیده و پوسیده شده و به کوچکترین باد حادثه واژگون و ریشه کن گردیده و بلافاصله بجای آن، قارچ های سمی هرج و مرج و اغتشاش از هر گوشه سبز و روییده شده است.
گاهی در زیر سایه ی استبداد با رنگ پریده و اعصاب مرتعش، چشمان وحشت زده ی خود را به دستان خون آلود دژخیمانی که پاسبان درخت امنیت بوده دوخته، سیل های خون و توده های جنایت و شقاوتی که برای آبیاری و تغذیه ی این شجره ی خبیث بوده تماشا کرده، از ترس جرات نفس کشیدن نداشته ایم و زمانی در میان شعله های آتش اغتشاش و ناامنی که از تصادم صاعقه ی انقلاب در میان این درخت خونخوار ایجاد گشته، سوخته و بریان شده و نعره زنان و فریاد زنان محو و خاکستر شده ایم!
فشار و سنگینی سال ها و قرن هایی که بدین منوال بر ما گذشته، مغزمان را کرخ و جسم مان را زایل نموده است. توده واقعی ما دچار رخوت کامل و بی حسی است که او را در میان آن سکوت مرگ زا و این اغتشاش جان فرسا حفظ نموده است!
در میان جمجمه ی توده ی ما ماده سفید و سنگینی هست که به گچ مرده و آهک آب دیده شبیه تر است تا مغز و در میان رگ های آنها مایع تیره رنگ نیم گرمی وجود دارد که به لای و لجن نزدیک تر است تا خون انسان و در اثر همین خون منجمد است که این توده ی بینوا گوسفندوار میلیون میلیون زیر تیغ ظلم و شقاوت عده ی معدودی گردن نهاده و در نتیجه ی همین مغز کرخ است که دیوانه وار جلّادان خود را ستایش کرده آنها را پیامبر و عادل کبیر نامیده اند!
زندگی در جهنم یا خون گرم و مغز سالم محال است. خون باید بقدری منجمد باشد که هزاران درجه حرارت نتواند آن را به جوش و غلیان آورده و مغز باید بقدری بی حس باشد که هیچ واقعه و حادثه ناگواری نتواند سلول های آن را حرکت دهد.
در آن وقت که هنوز اثرات خون در مغز نامعلوم بود و تصور می شد که مغز بالاستقلال دارای اثری است، مغزای سالم برای اطفال شعله های جهنم اقدام نمودند. ملوکِ دوزخ که جز در میان آتش و خون زندگانی آنها محال بود، این مغزهای متمرد و لجوج را که زندگانی آنها خطرناک بود به سختی مورد توجه قرار دادند.
مغز سالم خطرناک بود مخصوصا اگر آن مغز، مغزِ جوان باشد! از طرف یکی از ملوک دوزخ دستور صادر شد که برای حفظ او از رنج بیماری، برای شفای دو غده ای که روی دوش های او بود لازم است هر روز دو جوان کشته شود و مغز سرشان مرهم سردوشی های ملک گردد!
مغز جوان دشمن سردوشی ظالم است، برای حفظ سردوشی ها باید مغزهای جوان را نابود کرد، مغز جوان طالب آزادی و عدالت است. برای محو آزادی و اجرای ظلم باید مغز جوان پراکنده و متلاشی شود. مغز جوان مرکز بروز افکار و احساسات انسانی است، برای اجرای اصول بربریت و توحش باید مغز جوان معدوم گردد. مغز جوان شخصیت و شرافت دارد، عقل و منطق دارد، وجدان و استقلال دارد، مغز جوان دشمنِِِِ زور و نیرنگ است، مغز جوان در مقابل ظلم و قساوت طغیان می کند و از طغیان او طوفان انقلاب بوجود می آید.
تنها انقلاب است که از هر ظلم و زور و نیرنگی قوی تر است، کاخ های ظلم و بیدادگری را سرنگون می کند و بنای پوشالی حکومتی که بر روی پایه های زور و حقه بازی و خیانت و تهدید و چپاول قرار گرفته ویران و زیر و زبر می سازد.
مغز جوان آیینه ی تمام نمای چهره ی زیبای عدالت و حقیقت است، بمحض اینکه در سیمای عدالت آثار نقاهت و در قیافه ی حقیقت علایم مرض مشاهده می شود، انعکاس آن در مغز جوان احساس شده، عدالت رابا فداکاری و حقیقت را با ایمان معالجه می کند، به هر قیمت ولو به قیمت جان هم باشد آنها را از مرگ و انهدام نجات می دهد زیرا این دو منبع نور و حرارتند و بی وجود آنها سلول های مغز در ظلمت و برودت فرو رفته و فنا خواهند شد.
11
فرمانروایان دوزخ مدت ده قرن با مغزهای جوان مبارزه کرده، آنها را له و خمیر نموده و مرهم سردوشی های خود نمودند ولی عاقبت مغز آهنگری که جوان مانده بود و تمام عمر با آتش سرو کار داشت از آتش غضب خداوند دوزخ واهمه ننموده یک مرتبه طغیان نموده، چرم پاره ای که سال ها با صدای پتک و زبانه ی آتش مانوس بود بیرق فتح و ظفر قرار داد. در آن روز هنوز در جمجمه ها مغز و رگ ها خون یافت می شد، جهنم هنوز جهنم نشده بود.
مردم طغیان کردند، خونِ خونخواران را ریخته و مغزِ مغزکُشان را پریشان نمودند!
مَلِک دوزخ منکوب و مغلوب شده و در میان کوهی که پس از قرن ها هنوز از دهانه آن دود دل مظلومانی که مغزشان مرهم شانه های او شده بود، به هوا می رود محبوس گردید.
انقلاب بر استبداد غالب شد و پیشوای انقلابیون فرشته ای را که از ترس ملکِ دوزخ به کوه ها فرار کرده بود، برتخت فرمانروایی نشانیده، خود از پی کار خود رفت.
پیشوای انقاب با این عمل خود نشان داد که طغیان او طغیان نور برعلیه ظلمت و فرشته بر علیه دیو بوده، و او از خود هیچ اراده و نظر شخصی نداشته است.
او آهنگری بیش نیست خدای خوبی او را برگزیده تا اهریمن ظلم را از جایگاه فرشتگان دورنموده دوباره تخت و تاج را تسلیم فرشته نماید.
3
در آن وقت هنوز خدای محبت و عدالت، به حکمرانی و فرمانروایی خود بر این برزخی که مستعد جهنم شدن بود، امیدواری داشت!
قرن ها گذشت شیطان ها با لباس روحانیت و دیوها با جامه ی حکومت تمام کوشش خود را بکار بردند تا کم کم مغزها فاسد شد و خون ها سرد و منجمد گردید تا در زمان یکی از ملوک آخرین طغیان به شکست برزخیان تمام شده و در یک روز خون هفتادهزار نفر ریخته شد، پادشاه ظلم و شقاوت، عادل لقب یافت و برزخ، جهنم گردید!

گفتم ملک دوزخ مریض بود. ملک دوزخ جوع و استسقا داشت. مرض او ذاتی نبود بلکه مرضی بود که اطرافیان او به او تزریق کرده بودند.
این مرض، مرضِ بومی جهنمیان بود، آنهایی که بشدت دچار این مرض بودند برای تهیه خوراک و مشروب خود احتیاج به قدرت داشتند، قدرت این شخص عجیب توجه آنها را جلب نموده و به هر نیرنگ و تزویری بود خود را به او نزدیک کرده درمدت کمی او را آلوده و مریض نموده بودند!
این مرض بقدری مسری و سریع الانتشار بود که در مدت کمی سایر نزدیکان ملک نیز بدین مرض دچار شدند، نزدیکان ملک نیز بزودی گرفتار گردیده، در اندک مدتی هر کس بهر نحو و عنوان وابسته ملک و حکومت جهنمی او بود، بشدت مبتلای این مرض گشت، رعب و وحشت سراسر جهنم را فرا گرفت.
تمام خون ها و طلاهایی که در جهنم بود تنها شکم ملک را هم سیر نمی کرد چگونه ممکن بود صدهاهزار عمال و گماشتگان او نیز خون و طلا تغذیه نمایند!
در ابتدا قسمت زیادی از ساکنین جهنم در کوه ها و بیابان ها متفرق بودند. اینها برای فرار از ظلم و استبداد، قرنها بود در کوه ها زندگی حیوانی اختیار نموده و با حیوانات زندگی می کردند و با این وسیله کمتر ملوک جهنم متعرض آنها بودند.
قسمت دیگری هم که در شهر زیر نظر عمال فرمانروایان جهنم بودند همیشه از زندگی بهمان نفس کشیدن و سد جوع نمودن قناعت کرده، سراپا کفن پوش بودند و به این طریق ثابت می کردند که مغز و خون ندارند و مرده متحرکی بیش نیستند و فقط عده ی کمی در شهرها و قصبه های جهنم اظهار حیات نموده بوی خون و طلا از آنها به مشام می رسید.

از طرف ملک دزخ امر شد بیابان گردی موقوف شود و کفن پوشی ممنوع کردد. کوه نوردان شهرنشین شوند و قلندران کسب و کار اختیار نمایند.
کوه نشینی نشانه ی توحش و درویشی علامت مردگی بود وحشی طلا و مرده خون ندارد. باید آن وحشی های بیابان گرد و این مرده های شهرنشین،همه با هم یک فرم و متحدالشکل بصورت آدم های زنده در آمده دست بدست و پشت به پشت هم داده برای تهیه ی خوراک و شراب ملک و عمال او جان فشانی نمایند.
صدای تازیانه از هر طرف برخاست، کفن درویشی بضرب تازیانه دریده شد و بدن کفن پوشان با خون آغشته گردید، معلوم شد کفن پوشی مکر و حیله است آنها در بدن خون تازه داشته و به مرده بازی می خواسته اند این مشروب مطبوع ملک را زیر کفن پنهان نموده او را از تشنگی هلاک نمایند!
وحشیان بیابانگرد بضرب گلوله و شمشیر جمع آوری شده، طنابی که به گردن آنها برای آوردنشان به شهر انداخته شده و زنجیری که بدست و پایشان برای جلوگیری از فرار بسته شده بود، با گلوبندهای طلا اصطکاک کرد . ثابت شد که بیابان گردی آنها حقه و تزویر بوده و با این نیرنگ می خواسته اند خوراک لذیذ ملک را در بیابان ها پنهان نموده او را از گرسنگی شهید کنند.
13
چه مردم با تزویر و نمک نشناسی هستند!
تازیانه ها از هر طرف در فضا بحرکت آمد، زنهای برهنه زیر ضربات تازیانه مانند مار سرکوفته بخود پیچیده، سینه و پستان و گیس های پریشان آنها بخاک و خون آغشته شده، اطفال شیرخوارشان شیون زنان مانند کرم و مورچه زیر چکمه های عمال ملک له و پایمال شدند.
مردها دسته دسته مانند اسیرانی که بدست سربازان رومی گرفتار می شدند، زیر نظر بُرنده ی گماشتگان ملک در شهرها و بیابان ها به ساختن قصرها و آباد کردن مزرعه ها برای ملک و عمال او مشغول گشتند.
به شکرانه ی نعمت آرامش و سکونی که ملک دورخ بانی آن بود، با کمال سکوت و آرامش ضربات تازیانه را بجان خریده و اعمال شاق را لاینقطع انجام دادند.
سکوت، سکوت، سکوت، سکوت مطلق و وحشت زایی که از میان آن صدای بال مگس در موقع پریدن بگوش می رسید، ناگهان فکر غریبی در مخیله ی عمال ملک نفوذ کرد. چه اشتباه بزرگی مرتکب شده و چه خطر مسلمی برای خود ایجاد کرده اند.
ملک دستور داده است که خوراک و شراب من باید با رضایت کامل جهنمیان تهیه و آماده گردد! و خون و طلای مردم باید با میل و رغیبت از آنهاگرفته شود!
ملک عامی و بی منطق بود، نه ممکن بود شخصا متوجه شود که هیچکس خون و طلای خود را با میل و رضایت به کسی نمی دهد و نه عمال او می خواستند این مطلب ساده را گوشزد او نمایند. البته به صرفه و صلاح آنها نبود که در خواربار اشپزخانه ملک نقصانی حاصل شود زیرا آنها در درجه ی اول نه برای ملک بلکه برای تغذیه خود جویای خون و طلا بودند!
6
مردم می گفتند که اینها ریزه خواران احسان ملک هستند ولی قضیه بعکس بود ملت ریزه خوار خوان یغمای گماشتگان خود شده بود.
سکوت مطلق بر سرتا سر جهنم حکمروایی می کرد، نه ناله، نه فریاد، نه شیون، نه استغاثه، نه نفرین و نه دعا. فقط و فقط صدای تازیانه و نفس های مقطوع دزوخیان بود که از دورترین سرحد شمالی به اقصی نقاط جنوبی جهنم می رسید!
اگرممکن بود فرمانی صادر شود که شلاق ها صدا نکند و زنده ها نفس نکشند خطری در بین نبود ولی این صدای تازیانه و این هن هن تازیانه خوران کاملا بر خلاف میل باطنی و امر صریح سلطان جهنم بود.
او دستور داده بود که خون و صلا باید با میل و رضا تهیه شود، نه با شکنجه و تازیانه.
عمال ملک با مغز جهنمی خود فورا معما را حل نمودند، باید همهمه مطبوع و جار و جنجال مشغول کننده ای بپا کرد تا صدای تازیانه و ناله ضعیف دوزخیان شنیده نشود و حواس ملک پریشان نگردد.
در سراسر جهنم امرصادر شد که جشن ها گرفته شود و سوردها خوانده شود، مجالس عیش و عشرت برپا شده و جام های چرک و خون را هوار کشان بسلامتی ملک بنوشند. امر صادر شد منجلاب را گلشن، خرابه را قصر، تعفن را عطر، کویر را جنت، جهنم را بهشت برین بشناسند. امر صادر شد که دزدی را نگهبانی، حقه و تزویر را سیاست، جهل و فساد را تعلیم و تربیت، حقیقت گویی را نشر اکاذیب و آدم کشی را انجام وظیفه بدانند!
برای فهماندن این اوامر که تا حدی تازگی داشت، عمال آزموده و کاردان ملک بکار مشغول شدند.
برای اشخاص سالمندی که در اعماق قلب شان در صحت این اوامر امکان تردیدی وجود داشت دو عامل قوی برگزیدند، ترس و طمع. دژخیمان ملک با سوزن های زهرآگین و چشمانی که از شدت الکل قرمز شده و لبانی که دود افیون آنها را کبود نموده سایه وار به دنبال مردم افتاده با دادن نمونه های زیادی ثابت کردند که ملک دوزخ، مالک الرقاب و خداوند قادر و قهار جهنم است، خیال سر پیچی از اوامر جهان مطاع او جز شکنجه و مرگ حتمی ثمر دیگری نخواهد داشت.
از طرف دیگر، عده ای بی سر و پا و لات و برهنه را که گوشه گداخانه ها و روی پشت بام ها، امتحان شرافت و نجابت خود را داده بودند از زیر چراغ های برق جمع آوری نموده به پرورش افکار مردم گماشتند!
این مردمان شریف و نجیب که تا پیش از حکومت ملک میان خاکروبه ها زندگی می کردند، ناگهان ارزش واقعی آنها مانند الماس که در گنداب پیدا شود، کشف گردید بر سفره ی احسان ملک دعوت شده از غذای خاص او تناول نموده و با شراب مخصوص او سرمست و غزل خوان شدند!
از میان قصرها، خاکسترنشینان جهنم را به هم آهنگی در پرستش ملک دعوت نموده و از میان اتومبیل های درجه اول پا برهنه های دوزخ را به جان فشانی در راه ملک تشویق نمودند.
سرکشان جهنم با دیدن وضع د|خیمان و عاقبت مخالفان اوامر ملک، از ترس سکوت اختیار نموده و طماعان از تماشای عیش و نوش مداحان ملک به طمع افتاده به پیروی آنها مشغول شدند.
برای تربیت اطفال طریقه ی دیگری انتخاب شد.
در میان موجودات عجیب جهنم، شخصی که روی دندان هایش لب های شتر و در جمجمه اش مغز الاغ بود مامور شد که از محتویات مغز کوچک خود جمجمه ی تمام اطفال جهنم را پُر نماید!
البته این کار فوق العاده دشوار وبد و اجرای آن اختیارات تامه لازم داشت.
به او اختیار داده شد که عده ای هم مغزهای خود را جمع آوری نموده به کمک هم این امر خطیر را با هر وسیله و تدبیری ممکن است به انجام رسانند!
7
آنها دست به کار پرورش کودکان شدند. مادران در خانه ها لخت و بی نان در گوشه ی اطاق ها گریه می کردند و آنها اطفال شان را بدر میدان ها به تفریح و رقص وادار می نمودند!« رقص با تازیانه».
پدرها با شکم گرسنه زیر آفتاب سوزان از تشنگی له له می زدند و آنها دختران شان را با لباس شنا در استخرها مقابل چشمان عمال ملک که از شدت شهوت و جنایت مانند خون شده بود به عشوه گری مجبور می کردند!
مردم از بدبختی و بینوایی مانند شپش در یک اطاق می خوابیدند و آنها برای توسعه ی میدان های بازی و ورزش اطفال اطاق ها را بر سر اولیای آنها خراب می نمودند!
در میان خرمن های رنج و محنت و شعله های فقر و مذلت تنها تسلی خاطر و تسکین قلبی که برای جهنمیان وجود داشت، یادگار و مقبره ی گل هایی بود که در جهنم روییده و فنا شده و به عقیده ی جهنمیان روح آنها به بهشت برین صعود کرده بود اینها این یادگارهای تسلی بخش را هم در مقابل چشم دوزخیان ویران نموده و روی خرابه های آن کودکان شان را به بازی قمار وادار نمودند! پدرها زیر زنجیر دژخیمان در گوشه های تاریک زندان مشغول جان کندن بودند و اطفالشان در مدرسه ها سرود« مهر ملک» را می خواندند! مادرها از گرسنگی ضعف کرده بودند و دخترها با ساز و نقاره می رقصیدند! برنامه کاملا عملی شده و جمجمه تمام اطفال از همان ماده مغز و زیر پر شده بود!
سال بسال و ماه بماه و روز بروز خرابه های جهنم خرب تر، و مرده ها مرده تر، و آدمکشان آدمکش تر، و دزدها دزدتر، گرسنه ها گرسنه تر، برهنه ها برهنه تر، گداها گداتر، زورگوها زورگوتر، و احمق ها احمق تر می شدند. فرشته ی امیدی که در افق دوردست روی شعله های آتش گه گاه پر می گشود، یکباره جهنم را ترک نموده و دوزخیان را در میان ولوله های جنوبی که از ناله های گرسنگی و آهنگ های رقص، شیون عزا و هلهله ی عروسی، کف زدن مردم و صدای شلاق تشکیل شده بود، یکه و تنها گذاشت! سرنوشت جهنم قطعی شده بود!
ناگهان در بهشت اروپا حریقی افتاد. در اوت 1929 اروپا دچار حریق گردید. برق امیدی در چشمان دوزخیان درخشیدن گرفت….

*******
علل ضعف و نادانی ما زیاد است اولا وضعیت جغرافیایی و طبیعی کشورما طوریست که مردم متفرق هستند … دومین علت ضعف و نادانی ما که از اولی سرچشمه گرفته، نفاق و اختلاف رای و عقیده ومسلک و مذهب است. فِرَق مختلف شیعه ، سنی، زیدی، صوفی، دهری، نعمتی، حیدری، بابی، ازلی، بهایی و مسلک و مرام های متنوع و خرافات و اوهام و تعصبات جاهلانه ای که دامنگیر هر یک از پیروان این مذاهب و فرق مختلف ه است بیشتر سبب تفرقه اهالی کشور شده دوری و فاصله طبیعی و جغرافیایی را با دوری و فاصله روح ها و قلب ها توام نموده…. سومین علت که بعقیده ی من علت العلل و سبب اصلی ضعف و نادانی ماست، عدم آزادی و قیود مختلفی است که مردم این کشور را ترسو و چشم و گوش بسته، ریاکار، مزدور، دروغگو و حقه باز بار آورده است. مردم این کشور در هیچ عصر و هیج زمانی آزادی بمعنای حقیقی خود نداشته اند، مذهب رسمی این مملکت که مذهب اسلام است به زور شمشیر به آنها قبولانده شده و نُه دَهم ایرانیانی که ابتدا قبول اسلام کرده اند از ترس اعراب و برای نپرداخن جزیه و غرامت و همرنگی با فاتحان بوده است. حکومت و سلطنت این کشور همیشه بدست یک عده راهزن و یغماگری بوده است که ابتدا در بیابانها علم طغیان بر علیه حکومتی که آنهم با همین سابقه بر سرکار آمده برافراشته اند اگر مغلوب و منکوب گشته اند حکومت وقت بعنوان دفع اشرار مرم را به گرفتن جشن وادار نموده و اگر فاتح شده اند و حکومت مغلوب شده، مردم به پیشواز آنها رفته و برای فتح و غلبه آنها شادی نموده اند. در هر حال حکومت ایران هیچوقت حکومت ملی و قانونی نبوده و همیشه این ملت بینوا در زیر مهمیز و فشار یک عده ماجراجو و غارتگر یا اولاد و جانشینان آنها بوده اند. به این ترتیب ایرانی بینوا نه در انتخاب مذهب و نه در انتخاب حکومت و نه در اظهار عقیده و نه در اعمال و افکار خود مختار و آزاد نبوده و همیشه ما بین دو سر زنجیری که یک سرف آن بدست روحانیون و سرف دیگر در دست حکومت بوده در حال احتضار و خفقان بوده اند!
پیشوایی یک روحانی ریاکار و مزّور کافی است تا روح دیانت و خداپرستی و نیکوکاری را در جامعه فاسد نموده و حکومت یک سلطان طماع و خونخوار مکفی است که سراسر کشور را به دزدی و آدم کشی آلوده نماید. یک وزیر جنگ خائن بیش از صد لشگر دشمن به انحطاط و ضعف کشور کمک می کند و یک رییس فرهنگ گیج بهتر از صد دستگاه تبلیغاتی خصم به نادانی و جهل جامعه خدمت می نماید!

نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s