بازنشر از برگه فصلنامه ی ایرانِ بزرگِ فرهنگیفیسبوک، نشر در برگه غفران بدخشانی
دکتر غفران بدخشانی یکی از دوست داران ایران فرهنگی در افغانستان هستند و از این چشم انداز به ایران فرهنگی نگاه کرده اند:
*****
یکی از بحثهای که هیچ گاه کهنه نمیشود، بحث هویت ملی در افغانستان است. این شاید از برای آن باشد که ما هیچگاه نتوانستهایم به معنای راستین بحث وارد گفتوگو شویم. در سرزمین ما رسم بر آن بوده و است که جای استدلال و برهان یکدیگر را متهم به جاسوسی و بیگانهپروری کنیم، تا آن که خود را زحمت داده تاریخ را ورق بزنیم و ببینیم که ما کجای این بحث تاریخی و هویت فرهنگی قرار داریم. بیمی که متوجه شمار زیادی از هممیهنان ما است را درک میکنیم! بیخبری درد بدیست! مگر باور کنید، وقتی وارد حوزههای فلسفی و هنری میشویم، خودمان را از فرهنگ ایرانی و خراسانی جدا کردن به درد کشندهیی تبدیل میشود. من چند سال پیش کتابی به نام «من ایرانم» چاپ کردم و بیشتر از حد انتظارم توهین و تحقیر شدم. من باور دارم که تمام آنهایی که بر من تاختند، این کتاب را حتا ورق نزده بودند، تا بدانند بحث من چیست. برای همین، سه سال پس از چاپ این کتاب، مقدمهٔ که بر آن نوشته بودم را اینجا و برای نخستین بار نشر میکنم. امید میبرم که با حوصلهمندی بخوانید و با دیگران قسمتش کنید. من انسان نقدپذیری هستم! اگر دوستان نظری دارند، درست به همین شیوهٔ که من نوشتهام میتواند با سند و مدرک، نظر خود را با من قسمت کنند. خواهشم از دوستان افغانستانی و ایرانی این است که این نبشته را که ده دقیقه را در بر میگیرد بخوانند و با دوستان خود قسمت کنند تا گامی کوچکی در راستای آگاهیرسانی فرهنگی و درک مشترک برداشته باشیم.
چرا «من ایرانم؟»
در این اواخر شاهد گفتمانهای داغی در رابطه با هویت، زبان و ارزشهای افغانی هستیم. کج اندیشان و متولیان سیاستهای تکتباری در کشور ما پیوسته در پی آناند که فرهنگ و تاریخمان را با جعل، زور و دروغ به بی راهه بکشانند و ما را از یک گذشتهٔ پرافتخار و تاریخ چند هزار ساله محروم سازند. کمسوادی و ناآگاهی از یک سو و سیاستهای شوم و تکتباری دولت از سویی دیگر کار را به جایی رسانده است که در برابر هویت بومی و تاریخی خودمان حساسیت نشان دهیم و واژههای «خراسان»، «ایران»، «ایرانی» و «پارسی» به ما بربخورند. من میخواهم با تو خوانندهٔ گرامی درددلی کنم و پرسشهایی را طرح کنم:
ایران کجاست؟ ایرانی کیست؟ ایرانی یا افغانی بودن را انگلیس تعیین میکند یا من و تو؟ چرا هویت مهم است و چه نیازی به ریشههای تاریخیمان داریم؟ بیایید برای آن که پاسخی به این پرسشها داده باشیم نگاهی به تاریخ کنیم. قصدم در اینجا نوشتن یک مقالة تاریخی و علمی نیست، مگر باز هم لازم میبینم اشارهٔ کوتاهی به رویدادهایی داشته باشم که تیشه به ریشة من و تو شدهاند.
تمام منابع جغرافیایی و تاریخی از دوران کوروش بزرگ تا ساسانیان و کتابها و نقشههای جغرافیایی دوران اسلام، ایران را نام سرزمینهای میانِ رود جیحون و سند، تا رود فرات؛ و از کوههای فقفاز و ارمنستان تا دریای فارس ذکر کردهاند. کسانی که آگاهی اندکی از تاریخ و ادبیات ایران زمین دارند نیک میدانند که فرهنگ، تاریخ و تمدن ایرانی هیچگاه محدود به ایران امروزی نبوده است و خراسان بزرگ (ایران شرقی) که افغانستان امروزی باشد نقشی مهم و سازنده در انشکاف و بارور شدن تمدن و فرهنگ ایرانی داشته است. با اندکی تأمل بر تاریخ این سرزمین آشکار میشود که هویت و فرهنگ ایرانی در هیچ دورهٔ تاریخی مربوط به یک قوم و نژاد ویژه نبوده است و همه از ترک تا تازی و عجم سهمی در پیدایش این فرهنگ و تمدن داشته اند و همه در ارزشها و دستآوردهای این تمدن سهم دارند.
از قرن نزدهم بدین سو زیر تأثیر سیاست شوم انگلیس، خطکشیهای سیاسی به وجود میآید و مردمان این سرزمین بزرگ را به نامهای این و آن از هم جدا میکنند. دو رویداد از همه بیشتر تیشه به ریشهٔ این فرهنگ و تمدن میزند: تغییر نام خراسان به افغانستان و تغییر نام پارس به ایران.
تغییر نام خراسان به افغانستان در دورهٔ حکومت شاه شجاع (۱۲۱۸ -۱۲۲۱) به خواست انگلیسها آغاز میشود و سرانجام در دورهٔ حکومت امیر عبدالرحمان (۱۲۵۹ – ۱۲۸۰) به کامیابی میرسد. افزوده بر این، پس از مرگ امیر عبدالرحمان و به پادشاهی رسیدن پسرش امیر حبیب الله خان (۱۲۸۰ -۱۲۹۸) و با بازگشت محمود طرزی (۱۲۸۲) روند هویتسازی افغانی آغاز میشود. این هویتسازی در دورهٔ پادشاهی محمد ظاهر (۱۳۱۲ -۱۳۵۲) و نخستوزیری هاشم خان (۱۳۱۲-۱۳۲۷) به افراط کشانده شده، زبان و هویت برادران اوغان (پشتونها) بر دیگر مردمان خراسان که اکثریت مطلق کشور را تشکیل میدهند تحمیل میشود. بعد دولتهای تبارمحور افغانستان به جعل تاریخ پرداخته روی هویت و نام پربار و پرافتخار خراسان و ایران خاک میریزند و به این شیوه ریشههای ارتباط ایرانیان شرقی را با فرهنگ و هویت بومیشان قطع میکنند.
سالها پس از تغییر نام خراسان به افغانستان، در پارس یا ایران غربی، در دورهٔ پادشاهی رضا شاه (۱۳۰۴-۱۳۲۰) روند بازگشت به ایران باستان و تأکید بر ایران پیش از اسلام آغاز میشود. گروهی از روشنفکران باستانگرا مانند سعید نفیسی، محمدعلی فروغی و سیدحسن تقیزاده گرد هم میآیند تا در این راستا گامهایی بردارند. سرانجام نفیسی که از مشاوران نزدیک رضا شاه است پیشنهاد میکند که نام پارس به ایران تغییر یابد و این پیشنهاد در ششم جدی ۱۳۱۳ به واقعیت میانجامد. در نوشتهٔ سعید نفیسی در روزنامهٔ اطلاعات دهم جدی ۱۳۱۳ چنین میخوانیم: «کسانی که روزنامههای هفتهٔ گذشته را خواندهاند شاید خبر بسیار مهمی را که انتشار یافتهبود با کمال سادگی برگزار کرده باشند. خبر این بود که دولت ما به تمام دول بیگانه اخطار کرده است که از این پس در زبانهای اروپایی نام مملکت ما را باید «ایران» بنویسند.»
نفیسی سپس درست مانند دولتمردان اوغانی به جعل تاریخ پرداخته مینویسد: «در میان اروپاییان این کلمهٔ ایران تنها اصطلاح جغرافیایی شده بود و در کتابهای جغرافیا دشت وسیعی را که شامل ایران و افغانستان و بلوچستان امروز باشد فلات ایران مینامیدند. (…) سبب این بود که هنگامی که دولت هخامنشی را در سال ۵۵۰ پیش از میلاد یعنی در ۲۴۸۴ سال پیش کوروش بزرگ پادشاه هخامنش تشکیل داد و تمام جهان متمدن را در زیر رایت خود گرد آورد، چون پدران وی پیش از آن پادشاهان دیاری بودند که آن را «پارسا» یا «پارسوا» میگفتند و شامل فارس و خوزستان امروز بود، مورخین یونانی کشور هخامنشیان را نیز بنا بر همان سابقه که پادشاهان پارسی بودهاند «پرسیس» خواندند و سپس این کلمه از راه زبان لاتین در زبانهای اروپایی به «پرسی» یا «پرسیا» و اشکال مختلف آن درآمد و صفتی که از آن مشتق شد در فرانسه «پرسان» و در انگلیسی «پرشین» و در آلمان «پرزیش» و در ایتالیایی «پرسیانا» و در روسی «پرسیدسکی» شد و در زبان فرانسه «پرس» را برای ایران قدیم پیش از اسلام (مربوط به دورهٔ هخامنشی و ساسانی) و «پرسان» را برای ایران بعد از اسلام معمول کردند.»
از نوشتهٔ نفیسی چنین برمیآید که این تاریخنویسان یونانی و اروپاییها بودند که فارس را برای ایران پس از اسلام معمول کردند و افغانستان، بلوچستان، تاجکستان، ازبکستان و ترکمنستان امروزی، قفقاز، کردستان، ارمنستان و گرجستان شامل جغرافیای ایران بزرگ نبوده است. تغییر نام «پارس» در پنج شنبه ششم جدی ۱۳۱۳ خورشیدی به «ایران»، آب در آسیای مهندسان هویت افغانی میریزد و همهٔ مفاخر و دستآوردهای تاریخی و فرهنگی ایران بزرگ را محدود به پارس یا ایران امروزی میکند.
نام «فارس» در دورهٔ پادشاهی محمدظاهر به «ایران» تبدیل شد. وقتی دولت رضا شاه از حکومت افغانستان تقاضا کرد تا با تغییر نام پارس به ایران موافقت کند، ظاهر شاه هژده سال داشت و امور مملکت دست کاکایش محمدهاشم خان بود که از جملهٔ مهندسان اصلی هویت افغانی و پشتونیزه کردن افغانستان به شمار میرود. در این باب از استاد واصف باختری چنین میخوانیم: «زمانی که دولت رضاشاه از حکومت ظاهرشاهی وقت تقاضا کرد تا با تغییر نام پارس به ایران در جامعهٔ ملل موافقت کند، هاشمخان، نخستوزیر ظاهر شاه این تقاضا را بی چون و چرا تقاضا پذیرفت، چون سیاست تکزبانی کردن و تکآوایی ساختن فرهنگ این کشور در دستور کار حکومت قرار داشت. اما با آن هم، برخی از روشنفکران به وزارت خارجهٔ وقت رفته و اعتراض کردند. احمدعلی کهزاد، عبدالحی حبیبی، حبیب الله زمریالی و سرور گویا اعتمادی جزو کسانی بودند که سه موضوع را با وزارت خارجهٔ وقت، در میان گذاشتند.
۱. دولت افغانستان نباید با تغییر نام پارس به ایران در جامعهٔ ملل موافقت میکرد، چون تقسیمبندی پس از استعمار به همینگونه اتفاق افتاده است و اکنون که ما افغانستان شدهایم و آنان پارس، پس نام ایران باید در یک حالت تعلیق تاریخی قرار بگیرد و این نام مصداق جغرافیای کنونی پارس نیست.
۲. چرا از سوی دولت افغانستان اعتراض نشده است که دولت پارس نام یکی از استانهای خود را خراسان بگذارد، چون این نام بر نیشابور کنونی وارد نیست. نیشابور یکی از چهار مرکز خراسان است که دو مرکز آن، هرات و بلخ در افغانستان و مرو نیز اکنون در ترکمنستان قرار دارد.
۳. چرا دولت افغانستان اعتراض نکرده است که خاندان رضاشاه، نام خانوادگی پهلوی را اختیار کند، چون پهلوی به قوم بر نمیگردد و پهلوی به فرهنگ و زبان بر میگردد که این پهلوی اشکانی هم در بخشهایی از جغرافیای کنونی افغانستان به وجود آمده است.
اما سیاستگذاران فرهنگی افغانستان چون سردار محمدنعیم خان و محمدهاشم خان، برادرزاده و کاکا، نه تنها که این اعتراضها را جدی نگرفتند، بلکه با خوشی از تقاضای دولت رضا شاه استقبال کردند.»
تاریخ گواه است که مردم افغانستان از هر تبار و سمت و سویی که بودند دربارهٔ هویت بومی و تاریخیشان بیتفاوت نبودهاند. جنبشهای مردمی چون سیاهجامگان، سپیدجامگان، سرخجامگان، سربهداران و عیاران خراسان گواه پیوند ناگسستنی مردم این سرزمین با فرهنگ و هویت تاریخیشان است. تاریخ چند دههٔ پسین افغانستان هم گواه همین امر است و همه نیک میدانیم که هزاران مبارز و روشنفکر در راه نگهداری و پاسداری این آیین و فرهنگ جان باخته اند و با آنکه شمشیر ستم پیوسته بر سرشان بلند بوده است، تخم این آیین پاک را در سینه کاشتهاند و نوای این فرهنگ پربار را بلند داشته اند.
نه تنها تاریخ، بلکه اسطورههای برخاسته از دل این مرز و بوم گواهی بر ایرانیبودنمان میدهد. در شاهنامه (بلندترین کاخ و استوارترین پایهٔ زبان پارسی)، فردوسی بزرگ در نامهٔ پیران به گودرز شهرها و نواحی ایران را اینگونه معرفی میکند:
«هر آن شهر کز مرز ایران نهی
بگو تا کنم آن ز ترکان تهی
از ایران به کوه اندر آید نخست
در غرچگان از بر بوم بُست
دگر طالقان شهر تا فاریاب
همیدون در بلخ تا اندراب
دگر پنجهیر و در بامیان
سر مرز ایران و جای کیان
دگر گوزگانان فرخنده جای
نهاده است نامش جهان کدخدای
دگر مولیان تا در بدخشان
همین است از این پادشاهی نشان
فروتر دگر دشت آموی و زم
که با شهر ختلان بر آید برم
وز آن سو که شد رستم گُردسوز
سپارم بدو کشور نیمروز
ز کوه و ز هامون بخوانم سپاه
سوی باختر برگشاییم راه
بپردازم این تا در هندوان
نداریم تاریک از این پس روان
ز کشمیر و ز کابل و قندهار
شما را بود آن همه زین شمار
وز آن سو که لهراسب شد جنگجوی
الانان و غَر در سپارم بدوی
در حقیقت بیش از نود در صد شهرهایی که در شاهنامه از آنها نام برده شده، در ایران شرقی یا افغانستان امروزی واقع شده اند، مانند غرچگان، بُست، طالقان، بلخ، فاریاب، مرو، کابل، قندهار، نیمروز، بامیان، پنجهیر، اندرآب، بدخشان وغیره.
رضا محمدی در «شهرهای شاهنامه در نقشهٔ امروز جهان» مینویسد: «محمدصالح راسخ ایلدرم، یکی از استادان دانشگاه بلخ وقتی شهرها و رودهای شاهنامه را در کتابی با نام «ایران شاهنامه» فهرست میکند به زودی تحت فشار حکومت وقت مجبور به توبه میشود و سخنش را پس میگیرد، زیرا نام اصلی افغانستان بنا به روایت آن کتاب، از شاهنامه، ایران بوده است.»
احمدعلی کهزاد، تاریخنویس و باستانشناس نامور کشورمان نیز ایران را نام افغانستان میداند و مینویسد: «افغانستان بهعنوان نام این کشور از ۱۵۰ سال تجاوز نمیکند. افغانستان یک نام تازه و بسیار جدید است و فردوسی شاعر بزرگ و حماسهسرا از عدم استعمال آن معذور است. اما کسی که شاهنامه را سر تا پا یک بار مرور کرده و پیرامون نامهای جغرافیایی آن دقت کند، به خوبی متوجه میشود که ایران فردوسی کجاست.»
محمود افشار یزدی دربارهٔ ایران فردوسی به همین نکته اشاره کرده مینویسد: «فردوسی ایران داستانی که با توران داستانی جنگ داشته، میدان جنگ را همان خراسان بزرگ که شامل افغانستان کنونی و سیستان و مازندران بوده میشمرده است. او از هخامنشیان که از پارس برخاسته بودند، سخن نمیراند الاّ آنکه از دارای کیانی که مغلوب اسکندر شد و همان داریوش سوم هخامنشی باشد، یاد میکند. در عصر دارا و اسکندر است که در شاهنامه «تاریخ داستانی» یا «داستان تاریخی» (خراسان بزرگ) با «تاریخ باستانی» (سرزمین پارس) به هم پیوند میشود. از زمان ساسانیان است که ایران و ایرانشهر را که جامع خراسان بزرگ و پارس باشد، ذکر میکند.» و بعد این نکته را خاطرنشان میکند که «به طور کلی در بعضی اوقات که فلات ایران از لحاظ سیاسی به دو قسمت شرقی و غربی تقسیم میشد، نام ایران نصیب قسمت شرقی میگردید و نام پارس مخصوص ایران کنونی میبود. همچنان که یونانیها و اروپاییان دیگر هم با تلفظهای خود ایران را «پارس و پرس و…» میخواندند و میخوانند.»
خلاصه اگر بحث را کوتاه کنیم بخش بزرگ ایران شاهنامه در افغانستان امروز قرار دارد:
زابل (بیش از ۱۴۵ بار)، کابل (۱۱۶ بار، به شکل کابل و کابلستان)، بلخ (۵۲ بار به عنوان مرکز کشور ایران و شهر مقدس زرتشتیان)، سیستان (۳۰ بار ذکر شده که مطابق با جغرافیای زابل و زابلستان است)، نیمروز (به عنوان مرکز زابلستان و سیستان و گاه معادل هرکدام از آنها بارها در شاهنامه ذکر شده است)، هرات (۱۰ بار)، سمنگان (۸ بار)، بُست (۵ بار)، شغنان (از شهرهای بدخشان، ۵ بار)، کُندوز یا قندوز (۵ بار)، غزنی (۳ بار)، دهستان (از شهرهای بادغیس، ۵ بار)، طالقان (یکی مرکز تخارستان و دیگری در حوزهٔ مرغاب بین مرو و بلخ، ۳ بار)، غرچگان (در هزارهجات کنونی، ۳ بار)، مرورود (در حوزهٔ مرغاب، ۳ بار)، بامیان (۲ بار)، قندهار (۲ بار)، فاریاب (۱۹ بار)، جوزجان (۲۰ بار)، بدخشان (۲۱بار)، غور (۲۲ بار)، پنجشیر (۲۳ بار)، اندرآب (۲۴ بار)، جرم (شهرستانی در بدخشان، ۲۵ بار)، بامین (در بادغیس، ۲۶ بار)، گرزوان (در فاریاب، ۲۷ بار).
در انجام، پاسخ دادن به بقیهٔ پرسشهای مطرح شده را به تو خوانندهٔ گرامی واگذار کرده پاسخ کوتاهی به این پرسش میدهم که چرا هویت مهم است و چه نیازی به ریشههای تاریخیمان داریم؟ غربی ها مثلی دارند: «به هر اندازهای که توان نگاه کردن به گذشته را داشته باشید، به همان اندازه آینده را بهتر میتوانید دید.» من هم به همین نگاه به تاریخ مینگرم. تاریخ برای من حافظهٔ نامیرای یک ملت است و بستری که در آن ارزشهای انسانی زاده و آزموده میشوند. زندگی اجتماعی بدون این حافظه ناممکن است. همین است که ملتهای جهان برای دانستن هویت تاریخیشان پیوسته در پی کاوش و بازسازی گذشتهای هستند که پیروزیها، شکستها و تجربههای گوناگون آنها را شکل داده است. ارزشهایی که در بستر تاریخ زاده میشوند بر پایهٔ پژوهشهای علمی پژوهشگران استوارند و تنها از طریق همین ارزشهاست که به زیباییشناسی، خودشناسی و در نهایت به خداشناسی میرسیم.
اگر نگاهی به زیباترین بُعد انسان کنیم، خواهیم دید که تاریخ نمایشگاه خلاقیتهای انسانی است و این خلاقیت که نشان تجلی خدا در انسان است تنها در آغوش تاریخ نگهبانی میشود. پس تاریخ روند به کمال رسیدن انسانها هم هست. به عبارت دیگر ما برای خودشناسی و خداشناسی و برای انسانشدن و انسانماندنمان نیازمند تاریخ و هویت هستیم. برای از بین بردن ملتی، کافی است که فرهنگ و هویت آن را از بین ببرند، واقعیتی که گروهی در درون و برون از مرزهای کنونی کشور به آن پی برده و از سالیان دراز به این سو در پی مسخ تاریخ و هویت ما هستند.
و چون من در رگ رگ ایران میتپم و ایران در رگ رگ من میتپد، عنوان شعر و کتابم را «من ایرانم» گذاشتم. من میخواهم به تأکید بگویم که ما تنها و تنها در آغوش همین هویت و تاریخ معنی میشویم و به خود و به خدا میرسیم. افزوده بر آن، با آنکه این واقعیت را هم میپذیرم که امروز در کشوری به نام افغانستان با مرز های نیمهتعیین شده زندگی میکنم و از هویت دروغینی برخوردارم، به هیچ ابرقدرت، کجاندیش و بدسگالی هم اجازه نمیدهم که تعیینکنندهٔ هویت و مسیر تاریخ من باشد.
چنان که در بالا یادآور شدم، فرهنگ و هویت ایرانی هیچگاهی متعلق به یک قوم ویژه نبوده است. من تمام تبارهای افغانستان را ایرانی میپندارم و انتظار دارم که منحیث فرزندان این فرهنگ پربار و غنی از این بیشتر تیشه به پای خود نزنند؛ افتخارهای تاریخیشان را به دیگران نبخشند و مسئولیتی را که در برابر این فرهنگ، زبان و هویت تاریخی دارند به دوش گرفته خود را دوباره در فلسفه و اندیشه و تاریخ، و تاریخ و اندیشه و فلسفه را در خود زنده کنند.
خرد چراغدار راهمان باد!
بدخشانی