رستگاری در اوین

47023_500326246693092_593790530_n
فرزند دوم خانواده ای ارتشی با پدری بسیار سختگیر و نامهربان بود که در تمام دوران کودکی و نوجوانیش از تبعیض بین برادر بزگتر و خودش، محدودیت های رنگارنگ و کتک خوردن خودش و مادرش به هر بهانه ای بدست پدر و بعدها برادر رنج می برد. سه ماه پس از پذیرش در دانشگاه پدرش را در سال 57 از دست داد. برادرش نیز از سال پیش برای تحصیل در خارج بود. پس از بازگشایی دانشگاه ها در اسفند 57 فورا جذب یک جریان سیاسی شد و فعالیت هایی در حد پخش تراکت و حضور در بحث ها و چند بار کوه پیمایی داشت. برای فرار از خاطرات تلخ و خانه ای سوگبار با شتاب با یکی از همکلاسی هایش ازدواجی بی تشریفات داشت. بی جشن، بی مهریه، بی سر و صدا.
پس از انقلاب فرهنگی و تعطیلی موقت دانشگاه ها ناخواسته باردار شد. تااینکه در نیمه شبی در سال شصت خودش و شوهرش را بازداشت کرده و همراه با دختر دو ماهه اش به اوین بردند. شوهرش پس از سه چهار روز آزاد شد و کودک را از زندان تحویل گرفت. ولی او پنج سال در زندان ماند. زمانی که آزاد شد جایی برای رفتن نداشت چون در زندان طلاق داده شده بود و بعلت عدم صلاحیت اخلاقی(!) برای همیشه از دیدار دخترش محروم. بعلاوه اینکه آزادیش مشروط بود و باید هر روز خودش را معرفی و دفتری را امضا می کرد که پس از یک سال این توفیق اجباری به یک بار در هفته کاهش یافت.
دوستانش که مدتها پس از آزادی با خبر شدند وقتی به دیدنش رفتند از دیدن چهره شکسته شده، روحیه عجیب و باورهای جدیدش در اتاقکی محقر شوکه شدند. در آن نیم ساعتی که او را دیدند مدام ذکر می گفت و ورد می خواند و اینکه چقدر بابت گناهش در حق آن سید مظلوم، خمینی پشیمان است! همه باور کردند که شوهر توابش راست می گوید و هم او بوده که دوستان را لو داده …. از همین نخستین ملاقات، دوستان او کناره گرفتند و دیگر حالش را هم نپرسیدند بجز یکی از همکلاسی های دبستان و دبیرستانش.
کاری پیدا کرده بود و بعنوان شاگرد در یک کارگاه پوشاک روزی هجده ساعت به کار طاقت فرسایی مشغول بود. جمعه ها از روز تعطیلش برای رفتن به مرقد امام و خواندن دعا و پوزش برای گناهِ بزرگش استفاده می کرد. به پاسداری که مدام مزاحمش می شد راز شخصیش را گفته بود، ابتلا به بیماری مقاربتی که در زندان دچارش شده بود. پس از یک سال به خانه مادری بازگشت. برادرش در خارج ازدواج کرده و شاغل بود و قصد برگشتن نداشت. پس از یک سال و نیم با کمک مادرش، کارگاه پوشاکی راه انداخت که در مدت کوتاهی کارش گرفت. از آن سو خبر رسید که شوهر سابقش معتاد و بیکار شده، ازدواج دومش نیز شکست خورده و با دوستان نابابی می گردد. از کودکش خبری نبود. مراجعه مادرش به شوهر سابق برای کسب خبری از نوه اش نیز فایده ای نداشت. تا اینکه یکی از به اصطلاح دوستان جدید شوهرش را با مقداری مواد خرید تا راز گم شدن دخترکش را از زیر زبان پدر با صلاحیت اخلاقیش بیرون بکشد. کاشف بعمل امد که پدر مهربان که دیگر توان نگهداری از کودکش را نداشت او را به شیرخوارگاه سپرده و شیرخوارگاه هم دخترک زیبای ملوس را به خانواده ای داده. خانواده هم دخترک را همراه خود به خارج از کشور برده. چند سال برای بازپس گیری دخترکش، دنبال گرفتن گذرنامه بود که برای افرادی با سابقه او غیرممکن بود. با این حال از آنجا که مومن تر و معتقدتر از ماموران زندان و اطلاعات و… بود و زندگیش فقط در کار و نماز و روزه، ختم انعام و سفره برای اهالی محل و کارگران تولیدیش و رفتن به مرقد امام خلاصه شده بود سرانجام پس از پنج سال موفق شد گذرنامه و اجازه خروج از کشور (فقط یک بار) بگیرد. دیگر خبری از او نشد!
تا اینکه چند روز پیش در برگه بی خدایان…. فیسبوک تصویر زنی جوان و شاد بود بسیار شبیه به همکلاسی سابق. در پاسخ پیام، شرح زندگیش در خارج شامل بازپس گیری دخترش از خانواده مزبور با کمک چند ایرانی مقیم، کار مداوم همراه با ادامه تحصیل در خارج از کشور، فارغ التحصیلی با نمرات درخشان… تا اشتغال به تدریس در یک کالج و زندگی در یک خانه بزرگ همراه با مادرش و دخترش، دخترش نیز بورسیه یک دانشگاه معروف است.از برادر و شوهر سابقش هیچ خبری نداشت و در پاسخ به زمانِ تغییر در باورهایِ دینیش نوشت: «رستگاری در شائو شنگ» را ببین.
======================================

?????????????????????????????????????????????????????????

?????????????????????????????????????????????????????????


رستگاری در شائوشنک

اندی دوفرین (تیم رابینز) بانکدار جوانی است که به جرم قتل همسر و معشوقه پنهانی‌اش به حبس ابد در زندان ایالتی شائوشنک محکوم می‌شود. وی تأکید می‌کند که این جرمی است که مرتکب نشده، ولی قاضی تشخیص می‌دهد که او گناهکار است. او سال های متعددی را در این زندان می‌گذراند در حالی که تنها سرگرمی‌اش دست‌وپنجه نرم کردن با افرادی از پایین‌ترین طبقهٔ جامعه است؛ کسانی مثل همجنس گرایان و قاتل‌ها که مدام او را آزار و اذیت می‌کنند. آلیس بوید رِدینگ (مورگان فریمن) یکی از زندانی‌های سیاه‌پوست و راوی داستان است که به این مشهور است که می‌تواند هرچیزی را در زندان فراهم کند. او کسی است که اندی بعد از چند ماه بیش از دو کلام با او صحبت می‌کند و از او یک نوع چکش مخصوص می‌خواهد. رد ابتدا فکر می‌کند که اندی برای فرار از زندان این چکش را می‌خواهد ولی پس از دیدن اندازه چکش، متوجه می‌شود که بسیار کوچک است و برای شکستن سنگ‌های کوچک طراحی شده؛ رد، روی فیلم روایت می‌کند که سوراخ کردن دیوار زندان با این چکش ششصد سال زمان می‌برد؛ بعدها وی از رد درخواست پوستری بزرگ از ریتا هیورث، بازیگر زن مشهور را می‌کند و آن را به دیوار سلول خود می‌آویزد. وقتی رییس زندان از سلول اندی بازرسی می‌کند چون می‌بیند انجیل در دست اندی است، اورا به خاطر چسباندن پوستر سکسی بر روی دیوار، می‌بخشد؛ سپس به انجیل اشاره می‌کند و می‌گوید «رستگاری در این کتاب نهفته اندی.» و از سلول خارج می‌شود.

بعدها رییس زندان متوجه موقعیت و تحصیلات اندی می‌شود و از او برای پول‌شویی رشوه‌هایش استفاده می‌کند. اندی و رد سال های زیادی در زندان می‌گذرانند تا اینکه پسر جوانی به عنوان زندانی به شاوشنگ منتقل می‌شود. وی که فردی دلنشین است، خیلی سریع تبدیل به یکی از دوستان اندی و رد می شودو وقتی ماجرای اندی را می‌شنود، داستانی را که قبلاً از یکی از همسلولی‌هایش در زندانی دیگر شنیده، تعریف می‌کند؛ که حکایت از کشته شدن زن اندی به دست آن زندانی دارد. رییس زندان که از شهادت دادن این جوان به نفع اندی و روشن شدن حقیقت قتل و آزادی اندی بخاطر لو رفتن خلافها و پولشویی‌هایش می‌ترسد، پس از کشاندن این جوان به محوطه زندان، دستور شلیک به وی را صادر و او را می‌کشد. یک روز اندی با رد دربارهٔ جزیره‌ای به نام «زواتانئو» صحبت می‌کند؛ صحبت‌های وی که با لبخندی تلخ همراه است توسط موسیقی متنی با همین نام ساختهٔ نیومن همراه می‌شود. او می‌گوید می‌خواهد زندگی‌اش را در آنجا بگذراند؛ «مکانی گرم و بدون خاطره». رد که ازین حرف‌ها تعجب کرده به او می‌گوید نباید خیالبافی کند و وقتی به حبس ابد محکوم است نباید به آزادی امید داشته باشد زیرا این مساله می‌تواند او را نابود کند. او از جا بلند می‌شود و پس از گفتن اینکه حق با رد است و همهٔ این‌ها به انتخابی ساده منتهی می‌شود، معروف‌ترین دیالوگ فیلم را به رد می‌گوید و آنجا را ترک می‌کند:«با زندگی کنار بیا؛ یا به پیشواز مرگ برو… » رد که ازین حرف نگران شده‌است و فکر می‌کند اندی فکر خودکشی را در سر می‌پروراند، با دوستان خود در این‌باره صحبت می‌کند و شگفت‌زده‌تر می‌شود وقتی یکی از آنها می‌گوید اندی امروز یک طناب از او گرفته است. آنها با نگرانی تمام شب را می‌گذرانند.

فردا صبح موقع بازرسی، مسوولین زندان با کمال تعجب متوجه می‌شوند که سلول وی خالی است و وقتی رییس زندان با عصبانیت سنگی به طرف یکی از پوسترها که همان پوستر هنرپیشهٔ زن که توسط رد تهیه شده پرت می‌کند، متوجه سوراخ عمیقی در دیوار می‌شوند که اندی با همان چکش کوچکی که رد گفته بود سوراخ کردن با آن ششصد سال طول می‌کشد، طی قریب بیست سال هر روز دیوار را حفر کرده و از آن به بیرون فرار کرده، و با خود تمامی مدارک پولشویی و مدارک شناسائی فردی که رئیس زندان به نام او حساب بانکی باز کرده و در واقعیت وجود ندارد به همراه تمامی آنچه که رئیس زندان در این مدت از راه‌های خلاف جمع‌آوری کرده، را برداشته، و فردای همان روز در اول وقت اداری با مراجعه به کلیه شعبی که رئیس زندان با امضای اندی به نام فردی جعلی پولهای خود را در بانک سپرده گذاری کرده، تمام پولها را با ارایه مدارک شناسایی از حساب خارج و مدارک کلاهبرداری های رییس زندان را در یک پاکت دربسته به منشی بانک تحویل می‌دهد و از او می‌خواهد که به آدرس مربوطه پست کند و پس از آن با تمام پول ها، به همان جزیرهٔ آرام و دور، زواتانئو فرار می‌کند. بعدها، رییس زندان انجیل اندی را در اتاق خود پیدا می‌کند و متوجه می‌شود اندی تمام مدت، چکش را آنجا پنهان می‌کرده است. انجیلی که در روز اول قرار بود به اندی در رستگاری کمک کند، حالا به زیرکی توسط اندی با دفتر عمل‌های حقوقی رئیس جابه‌جا شده (دفتری که همهٔ کلاه‌برداری‌ها را ثابت می‌کند) و باعث رسوایی و نابودی همهٔ افرادی که در این تجارت نقش داشته‌اند می‌شود.

در صفحه اول انجیل جمله‌ای با امضای اندی دوفرین نوشته شده است:
«حق با شما بود رییس! رستگاری در این کتاب نهفته!»

بعدها رد آزاد می‌شود و به‌خاطر قراری که مدت‌ها پیش با اندی گذاشته‌بوده به محلی می‌رود تا چیزی را که آنجا حفرشده دربیارد. آن چیز، نامه‌ای بیش نیست که توسط اندی و پس از فرار از زندان نوشته شده. نامه به رد اطلاع می‌دهد که اندی در حال حاضر در همان جزیرهٔ دورافتاده زندگی می‌کند. در قسمتی از نامه یکی دیگر از دیالوگ‌های معروف فیلم را می‌خوانیم:

«… امید چیز خوبیه؛ شاید بهترینِ چیزها؛ و هیچ چیز خوبی هیچ وقت از بین نمیره… »

فیلم در حالی به پایان می‌رسد که رد با پولی که اندی برایش در زیر همان سنگ سیاه گذاشته است به جزیره دور افتاده می‌رود و اندی رو می‌بیند در حالیکه دارد یک قایق قدیمی رو تعمیر می‌کند.

نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

تصویر توییتر

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s