تجربه لحظاتی غیرعادی، «گذری از جهانی موازی» یا «خطای ماتریکس»؟

تجربه افراد عادی از لحظاتی غیرعادی، ایا ما در ماتریکسی تحت کنترل زندگی می کنیم؟آیا لحظاتی را دنیایی موازی تجربه می کنیم؟ آیا شما هم چنین تجربیات غریبی داشته اید؟…
535892_945518982142997_6977682872068010775_n
1. روزی پیاده به محل کارم می رفتم که میلی ناگهانی برای رفتن از مسیری متفاوت با مسیر معمول بمن دست داد. من در مرکز یک شهر بزرگ کار می کنم. این تجربه غریبی از لحظه ای بود که تمایل به پیاده روی در یک مسیر متفاوت پیدا کردم که زندگی مرا برای همیشه تغییر داد. من بسوی کوچه ای پیچیدم که پیش از آن هرگز ندیده بودم. انطور که یادم می اید، حدود پانزده قدم رفته بودم که یک «خطای واقعی در انتقال اطلاعات» روی داد. همه چیز در مغزم در هم ریخت. حس کردم دیگر بدنی ندارم، فقط یک موجودیت نیمه هشیار هستم که بطور شناور از بُعدی غریب می گذرم. ناگهان در آرایه ای از رنگ ها و اشکال گوناگون، منظره ای پیش چشمم آمد. یک دسته افرادی با ظاهری عجیب بودند که در مغزم به بازرگانانی در لباس رسمی شباهت داشتند. بنظر می رسید آنها شوکه و دستپاچه شده اند. یکی از این «افراد» حرکتی سریع کرد و همه چیز سیاه شد. زمانی که بحالت عادی بازگشتم در یک خیابان کاملا متفاوت بودم. این همان خیابانی بود که عادت داشتم همیشه در آن پیاده به محل کارم بروم. با این حال حالم بد شد و بشدت آشفته و افسرده بودم. من، تا پیش از این هرگز از مواد مخدر استفاده نکرده و هیچ توهمی را تجربه نکرده بودم، هرگز چیزی شبیه این برایم اتفاق نیفتاده بود. چیز غریب این است که وقتی این خطای انتقال طالاعات در مغزم خودش را تصحیح می کرد و می توانستم «افرادی» را ببینم که مرا مانند حیوانی در قفس تماشا می کردنداین احساس را داشتم که از پیش می دانستم تحت کنترل هستم. تا امروز، این تجربه هنوز مرا رنج می دهد.
10387683_786324114780099_4978370335881558579_n
2. زمانی که ده یا یازده ساله بودم همراه عمه و دوستانش در دو خودرو به ساحل دریا می رفتیم. برای رسیدنب ه آنجا، باید زا یک منطقه بسیار بزرگ صنعتی رد می شدیم. ما با مسیر اشنا نبودیم برای همین دنبال خودروی جلویی می رفتیم. آنها ناگهان دوری غیرمنتظره زدند و بهمین دلیل راننده خودروی ما هم با زاویه ای تند دور زد. در آن لحظه، من صدای بسیار بلند، روشن و واضحی شنیدم که با خنده می گفت:«عجب پیچ تندی، نه؟» راننده فورا ترمز کرد. ما گیج و مبهوت، همه به یکدیگر نگاه کردیم: همگی این صدا را شنیده بودیم و مطمئن بودیم که صدای یکی از ما نیست. در همان لحظه، متوجه شدیم که خودروی دیگر هم توقف کرده. راننده آن از خودرو پیاده شده و با چهره ای ترسیده سر ما فریاد زد:« آیا شما هم این صدا را شنیدید؟» آنها هم همزمان، همان صدا را داخل خودرویشان شنیده بودند. در منطقه متروک اطراف ما هیچکس نبود.
10892013_646682855454370_5325702275115941931_n
3. من یک نرم افزار ردیابیِ خواب روی گوشی همراهم دارم که برای رویا در زمان خواب تنظیم شده است. شروع کار این نرم افزار با گفتن«شما رویا می بینید» بطور مکرر با صدای یک خانم همراه با طنین کمی است. روزی سر کار بودم که این صدا را هر چند دقیقه، گهگاه و تصادفی می شنیدم. من گوشیم را چک کردم و بمحض اینکه صفحه اش روشن شد در تختم بیدار شدم در حالی که خورشید در حال طلوع بود. کمی ترسیدم و رفتم دوش بگیرم. بعد سر راهم به محل کارم دوباره همین صدا از رادیوی خودرویم می شنیدم. زمانی که خودرویم را متوقف و خاموش کردم(چون دوباره کمی ترسیده بودم) یک بار دیگر در تختم بیدار شدم در حالی که خورشید در حال طلوع بود. این اتفاق سه یا چهار بار دیگر در ساعات مختلفی از «روز» تکرار شد. تا یک هفته، دیگر به «واقعیت» اعتماد نداشتم و هنوز هم از تنظیم و استفاده از این نرم افزار خودداری می کنم.
10616218_10152814512720934_6611492017178393516_n
4. من در انتظار قطاری در یک شهر معین بودم که حدود پانزده دقیقه از جایی که پیاده شدم فاصله داشت. زمانی که در انتظار قطار بودم زنی با چشمانی بی نور و بی حالت از مردم درخواست پول می کرد. او نزد من امد کمی ایستاد و گفت:« آیا کمی پول بمن می دهی؟ برادرم در بیمارستان است و می خواهم برایش گل بخرم.» فکر کردم عجب بهانه خوبی. معتادان هر روز به بهانه های اشکارتری متوسل می شوند. «بیا این پنج دلار». بدون اینکه حتی نگاهی به او بیاندازم پول را دادم و مطمئن بودم صرف چه کاری می شود. بهر حال، قطارم رسید و سوار شدم. از شیشه به او نگاه کردم که همینطور راه می رفت و از دیگران درخواست پول می کرد تا قطار راه افتاد. پانزده دقیقه بعد قطار به ایستگاهم رسید و پیاده شدم و بسوی ایستگاه اتوبوس رفتم. این تنها خط اتوبوس در مسیری بود که می رفتم. خوشبختانه وقتی از قطار پیاده شدم اتوبوسی در ایستگاه بود. برای همین دویدم و فورا سوار اتوبوس شدم و منتظر شدم که راننده خواندن روزنامه اش را تمام کند، درها را ببندد و در مسیر بزرگراه حرکت کند. بعد از پنج تا ده دقیقه حرکت اتوبوس، راننده در نخستین ایستگاه توقف کرد. درها باز شد و در کمال تعجب، همان زن ایستگاه قطار سوار اتوبس شد در حالی که یک دوجین گل سرخ در دست داشت. هنگامی که در اتوبوس به سوی صندلی عقب من حرکت می کرد که بنشیند مستقیم به چشمان من نگاه کرد. چطور ممکن بود که او به اینجا رسیده باشد؟ من پیش از او سوار قطار شده بودم. زمانی که قطار حرکت کرد او را در ایستگاه دیدم. از روی رودخانه رد شده بودم. سوار نخستین و تنها اتوبوسی که از این مسیر رد می شد شده بودم ولی او نه تنها زودتر از من به اینجا رسیده بود بلکه آنقدر وقت داشت که به فروشگاهی برود و یک دوجین گل سرخ بخرد.
surreal-illustrations-poland-igor-morski-36-570de30f226a2__880
5. حدود یک سال پیش من و دوست دخترم برای شام به چیپوتل رفتیم. چیپوتل مرکز خرید کوچک با یک برگرفروشی و یک شعبه از پای- وی(Pie-Wei) است، منطقه پیرامونی پای- وی از آن نوع مراکز خرید طبقه بالاست. من حدود ساعت پنج بعد از ظهر جمعه به پارکینگ جلوی این مرکز رسیدیم تا یک جای خالی پیدا کنیم. هیچ میزی بیرون مرکز خرید نبود، هیچ خودرویی در پارکینگ نبود، حتی یک نفر آنجا نبود و چراغ های ساختمان ها همه خاموش بودند. کاملا گیج شده شده بودیم، با خودرویم دور ساختمان چرخیدم تا آنجا را ترک کنیم. تنها چیزی که می دیدیم یک ماشین آتش نشانی بود که چراغ های جلویش روشن بود ولی چراغ های گردانش خاموش بود و کسی در آن نبود. برایمان خیلی عجیب بود. یعنی ساختمانی آتش گرفته بود؟ دور ساختمانها چرخیدیم و از پشت ساختمان به نمای جلویی رسیدیم ولی این بار تمام جاها در پارکینگ توسط خودروها اشغال شده بود، افراد زیادی پشت میزهای جلوی مرکز خرید با غذای نیمه خورده شده، نشسته بودندو پیشخدمت ها به آنها سرویس می دادند،تعداد بیشتری در پیاده رو و در مرکز خرید راه می رفتند و همه چراغ های ساختمان ها روشن بود. اما ماشین آتش نشانی رفته بود. توجه کنید که فقط سی ثانیه طول کشید تا این ساختمان را دور بزنیم.
1456698_612566632135719_1259331033_n
6. ده سالِ پیش از یک سفر جاده یا با دو تا از دوستانم به خانه باز می گشتم. تماسی تلفنی از والدینم داشتم که می پرسیدند چه وقت می رسیم، توضیح دادم که بیست و پنج دقیقه بعد خانه هستیم. حدود یک دقیقه بعد از آن، به یک پیچ رسیدیم، ماه کامل بود و می توانستیم بازتاب آن را در دریاچه ای که پایین ما واقع بود ببینیم. بجز اینها، جاده کاملا خالی بود. ناگهان خودرو در تاریکی مطلق فرو رفت، هیچ نوری از داشبورد یا سنجه ها(gauges) یا چراغ های جلوی خودرو در جاده نبود. موسیقی نیز ناگهان قطع شد. بعد از لحظه ای نور برگشت، موسیقی از ابتدای سی دی که به آن گوش می کردیم دوباره شروع شد. حالا یک خودرو را می دیدیم که توسط پلیس در حدود یک ربع مایل جلوتر از ما متوقف شده که ما دقیقه ای پیش، آن را در جاده ندیده بودیم. تصور کردم برای لحظه ای خوابم برده زیرا دیروقت بود. با وجود این خیلی عجیب بود. بعد از یک دقیقه راننده خودرو موسیقی را قطع کرد و پرسید« آیا این برای شماها هم اتفاق افتاد؟» مسافر دیگر در صندلی پشتی فورا مستقیم نشست و فریاد زد «فکر کردم خوابم برده بود»… آنوقت متوجه شدیم که ساعت خودور یک ساعت بعد را نشان می دهد در حالی که یک دقیقه بیشتر نگذشته بود. برای اینکه بیشتر از این نترسیم تصمیم گرفتیم که احتمالا برق خودرو برای یکی دو دقیقه رفته و به همین دلیل، ساعت زمان نادرستی را نشان می دهد، نور داشبرد و سنجه های داخل خودرو و چراغ های جلو هم بهمین دلیل قطع شده بود. اما وقتی 25 دقیقه بعد به خانه رسیدم متوجه شدم که یک ساعت تاخیر داشتیم. من یک ساعت از زندگیم را از دست دادم و تا امروز نفهمیده ام چه بر سرمان آمده بود.
12088489_10207977832668501_860633521363936233_n
7.حدود پانزده سال پیش والدین دوستانم، استیو و ژولی، با صدای خیلی بلندی از خواب پریده بودند. صدایی که خانه را تکان داده بود. نگران از اینکه یکی از کودکان از تختش پایین افتاده باشد استیو به طبقه پایین رفت تا آنها را چک کند ولی هر سه کودک کاملا خواب و در تخت هایشان بودند. ژولی به استیو گفت که کل خانه را چک کند شاید کسی وارد خانه شده باشد بنابراین استیو تمام درها و پنجره ها را چک کرد. بعد هم از خانه بیرون رفت تا به محوطه نگاهی بیاندازد. بعد از ده دقیقه که به چیزی غیرعادی برنخورده بود، به خانه برگشت تا در تختش بخوابد. او همسرش را کاملا نگران و اشفته دید که می پرسید این همه مدت کجا رفته و چه اتفاقی افتاده. استیو،گیج و خسته، به ژولی گفت که چیزی پیدا نکرده و سعی کرد او را ارام کند ولی ژولی گفت که ساعت چهار صبح است و او سه ساعت است که رفته و پیدایش نشده. حتی ژولی برای پیدا کردنش بیرون رفته بود ولی هیچ اثری از استیو پیدا نکرده و هر قدر او را صدا زده، پاسخی نگرفته. در حالی که نتوانسته بودند بفهمند چه اتفاقی افتاده به تختشان برگشتند و تا زمانی که استیو برای رفتن سرکار بیدار شود، چند ساعت باقیمانده را خوابیدند. استیو نقاش ساختمان بود و روز بعد از دو ساعت کار روی خانه ای که قرار داد داشت متوجه شد چشمانش بشدت می خارد، بعد چشمانش شروع به سوزش کردند و آنقدر وضعیتش بد شد که ناچار پلکهایش را با دست نگهداشت که پلک نزند زیرا احساس می کرد پلکهایش مثل کاغذ سنباده روی چشمانش است. کارفرمایش فورا او را به بیمارستان رساندند و استیو برای سوختگی درجه دوی بافت چشمانش درمان شد. به او گفته شد سوختگی چشمانش مانند کسی است که مدتی طولانی به شعله جوشکاری بدون محافظ نگاه کرده باشد. چشمان استیو درمان شد و شانس اورد که بینایی خودش را دوباره بدست آورد ولی هرگز نفهمید در آن سه ساعت چه بر سرش آمده.
1796547_717230788311462_961987077_n
8. من در یک مرکز بازداشت جوانان در شهر کوچکی کار می کردم. نوبت کار من شب ها بود و در این شب خاص حدود ساعت نه شب سر کار رفتم. وقتی رسیدم رییسم از من پرسید آنجا چه می کنم. گفتم«امشب نوبت من است.» او گفت:«اما بمن گفتند چند ساعت پیش از خانه زنگ زده ای که بیماری ونمی توانی بیایی.» کمی گیج شدم ولی گفتم«حتما اشتباهی شده وپیام کسی دیگر را با من اشتباه کرده اند. بعد یک چیز عجیب تری اتفاق افتاد. وقتی نوبت نگهبانی را تحویل گرفتم و در جایم قرار گرفتم به پیام های ثبت شده نگاهی انداختم و دیدم نوشته شده من با اینجا تماس گرفته ام و در پیامم در ساعت 6:50 گفته ام که بدلیل پاکسازی خانه ام بعد از توفان بیمار شده ام. شب قبلش توفانی شد که کمی شدید بود ولی نه آنقدر که محوطه خانه را پاکسازی کنم. واقعا خیلی عجیب بود. رییسم، دیو، همان موقع وارد دفتر شد. بیرون از محیط کاری با هم دوست بودیم. شروع کردیم به صحبت در این باره و اینکه چقدر عجیب است. تصمیم گرفتم به همسرش در خانه زنگ بزنم و درباره این موضوع با او صحبت کنم. دیو هم در دفتر بود. بعد از دو بار زنگ خوردن تلفن، مردی با صدای گوشخراش گفت:«الو؟» برای چند لحظه نمی دانستم چه بگویم. به شماره نگاه کردم که مطمئن شوم درست است که شماره خانه خودم بود. بعد از چند ثانیه دوباره آن مرد با صدای گوشخراشی گفت:«الو؟» گفتم«سلام. شما کی هستید؟» پاسخ داد:« تیلور هستم. شما کی هستید؟» دنیا دور سرم چرخید چون اسم من هم تیلور بود. با صدای بلندی فریاد زدم:«آن کجاست؟» پاسخ داد:« آن خوابیده. تو کی هستی؟» تلفن از دستم افتاد و بسرعت بلند شدم و گفتم باید بروم خانه و بسوی در رفتم. پشت سرم دیدم که دیو تلفن را برداشت و گفت«الو؟» و بلافاصله فریاد زد«این دیگه چیه؟» بسوی خودرویم دویدم و باسرعتی بیش از حد مجاز بسوی خانه راندم. بشدت در را باز کردم و کوبیدم. همسرم جلوی تلویزیون در سرسرا نشسته بود و از دیدن من در خانه و رفتارم شوکه شد. از او پرسیدم کی در خانه است و او گفت هیچکس بجز او در خانه نیست. بعد از یک صحبت طولانی با همسرم، رفتم به زندان زنگ بزنم تا ه آنها بگویم چه خبر است، اما تلفن قطع بود. به سر کارم برگشتم و وقتی دیو را دیدم رفتارش عجیب بود و از من پرسید«چطوری این کار را کردی؟» بمن گفت که وقتی از زندان رفتم گوشی تلفن را برداشته و کسی که آن طرف خط بوده صدایش کاملا شبیه من بوده. کمی ترسیده و مکالمه را قطع کرده و یک دقیقه بعد می توانسته ببیند که خودرویم از پارکینگ بیرون می رود ولی همان موقع من دوباره از خانه زنگ زده ام و پرسیده ام چه خبره. او گفت که من پشت تلفن با عصبانیت گفته ام که من خسته و بیمارم و این جور بازی های عجیب را دوست ندارم و دیگر برای شوخی بمن زنگ نزنند و صدایم را تقلید نکنند. بعدا فهمیدم که کل خطوط تلفن منطقه مان در آن شب بدلیل توفان شب قبلش قطع بوده. این عجیب ترین اتفاق در زندگیم است.
10540823_10152840227440934_2400994947447421997_n
9. در زمان نوجوانیم دو رویای تقریبا قوی در یک شب داشتم. در اولین رویا، دوستم که مدام تماس اینترنتی انلاین با هم داریم تلفنی به من می گوید که با دوست پسرش بهم زده و من برای او چند خط از یک ترانه « گریه نکن» را در تلفن خواندم. در دومین رویا جسد دوستم(در زندگی واقعی) را دیدم که در وان حمام شناور است. درباره این دو رویا زیاد فکر نکردم تا اینکه دوستم روی خط اینترنت امد و گفت با دوست پسرش بهم زده. فورا از او پرسیدم می توانم به او زنگ بزنم و او پاسخ داد نه. یادم می اید آنز مان فکر کردم همه اینها معنایی دارد. مثلا… می توانم تغییری در ان بدهم. مدت کمی بعد، تلفن زنگ زد و همان دوستم بود. در این لحظه کاملا ترسیده بودم اما سعی کردم با او عادی صحبت کنم… او در مورد مدرسه و چیزهای بی اهمیتی مثل آن صحبت می کرد… تا اینکه متوجه صدای شلپ شلپ در زمینه صدای دوستم شدم. از او پرسیدم.« آیا در وان حمام هستی؟» گفت «بله» و من حس کردم قلبم ایستاد. از او پرسیدم«چه می کنی؟» اول جوابی نداد ولی بعد از یک مکث طولانی گفت که یک شیشه قرص را با خوراک قارچ و یک شیشه ودکا خورده و در انتظارِ مرگ، ترسیده و بمن زنگ زده تا صدای کسی رابشنود. مکالمه را فورا قطع کردم و با مرکز اورژانس تماس گرفتم. وقتی به او رسیدند بیهوش شده بود اما هنوز زنده بود. امروز او مادر یک دختر زیباست و زندگی خوبی دارد.

نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

تصویر توییتر

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s