از برگه Amin Bozorgian در فیسبوک
اتفاقات اخیر در ایران و شورشهای سراسری در دیماه، در میان تمام نتایج و حواشیاش یک «احضار» هم بود. هر رویدادی، چیزی را از گذشته فرامیخواند، نشتخوار میکند و دوباره میبلعد. جامعه به گاوی میماند که با دهانش فکر میکند. در خلال این نشخوار جمعی، «زمان شاه» و انقلاب ۵۷ هم از معده تاریخ بالا آمد. پسر و دوستداران شاه فقید، چابک و فرز این صعود را جدی گرفتند و به دوربینها لبخند زدند. اما کمدی واقعه اینجا نبود. شاهزاده، که پدرش -یعنی همان اصلاحطلب سابق- تخت وتاجاش را با انقلاب به باد داده بود، از مردم میخواست که در خیابانها تا سقوط رژیم بمانند و از آن سو انقلابیون سابق – یعنی همان اصلاحطلبان فعلی- با پیش کشیدن تجربه انقلاب ۵۷ مردم را از انقلاب بر حذر میداشتند. هم پسر شاه و هم پسران خمینی هر دو با اشتراک در ذکر مصایب انقلاب ۵۷ دو راه متفاوت را به مردم پیشنهاد میدادند: انقلاب و اصلاح. با این نشان که هر دو طرف ماجرا ملت را واقعاً «گاو» فرض کردند.
مسأله همچنان انقلاب ۵۷ است. بیراه نیست که در مجموعه تحلیلهایی که از انقلاب میشنویم رویکرد مشترکی هست بین میراثداران انقلاب ۵۷ و برائت جویانش که با این سرنمون آغاز میشود: کل انقلاب ۵۷ ….. . عبارت «کل انقلاب ۵۷» که از هر سوی امروزه برای ابراز انزجار و پشیمانی از آن رویداد مدام تکرار میشود، تقلیل دادن کل نیروهای مؤثر در انقلاب به طبقهای محدود و مشخص است. به عبارتی تکرار مونوپولی انقلاب توسط حاکمیت سیاسی حاضر است که انقلاب را ما کردیم و لاغیر. همان عبارت اپوزیسیون نظام که انقلاب را آنها کردند و لاغیر.
نکته مغفول همواره اینست که خود همان بدنه اصلی انقلاب ۵۷ یکدست و یک مسیر و «یک» نبودند و این تنوعی است که به چشم جریان اصلی تاریخ نمیآید. بقول فوکو تاریخ نویسان رسمی مایلاند تنوع را به نفع داستانی که میخواهند روایت کنند، حذف کنند و میدانیم که چه ستمی همین «حذف» بر همه ما آیندگان تحمیل کرده است. اما طبیعتاً هر حذفی، سویهای سیاسی دارد که باید آن را شناخت.
در تحقیق جامعهشناختیای که سالهای قبل از انقلاب انجام شد و به تازگی نشر نی آن را با تفسیر و تحلیل منتشر کرده- و از آن مهمتر مشاهدات و روایتهای دسته اول از نسل انقلاب – نه تنها انقلابیونِ جوان مسلمان با مظاهر فرهنگی مدرن مثل سینما و موسیقی در تضاد نبودند که اتفاقا همین جمعیتی که عکسشان را مدام رسانههای سلطنتطلب به عنوان «مردمان آزاد در نظام شاهنشاهی» پروپاگاند میکنند، دقیقاً همانها، مرگ بر شاه سر دادند و در سینماها بعد از «گوزنها» هورا کشیدند و … .
کلید مسأله اینجاست که انقلاب ۵۷ نه واکنش به مدرنیسم که واکنش به مدرنیزاسیون بود. همان مدرنیزاسیونی که شاه و زمامداران دولتهای بعد انقلاب دنبال آن بودند. مدرنیسم اتفاقا حامی و همپیمان انقلابیون شد. هنر، ادبیات، سینما و حتی بخش بزرگی از میدان موسیقی حامی انقلاب بود. هر چقدر هم امروزه بخواهیم آن را با تفاسیری غیر تاریخی پنهان کنیم یا حتی خود حاملانش پنهان کنند. انقلاب عکس العملی بود به مدرنیزاسیون بیمحتوا/ پینوشهای شاه. مدرنیزاسیونی که میخواست ظواهر مدرن را در ترکیب با استبداد سیاسی به خورد جامعهای بدهد که ۴۰ درصدش از روستا به شهر آمده بودند.وقتی چیزی از جایش کنده بشود، مثل کنده شدن جامعه ما در دهه ۴۰ و ۵۰، این امرِ کنده شده و سرگردان تمایل دارد در ظرفی نو بریزد. آب، به گودال میریزد. اسلامگرایی این گودال بود؛ اما آب را کس دیگری، فکری غلط و غربزده ، مستبد و قشری از بستر و جویاش کنده بود. تفکری که درک محدود و کوتاهی از مدرنیته داشت؛ روستایی و اقتدارکرا بود مثل سلفاش و نیز جانشیناش.
انقلاب ۵۷ یک صدا بود که «ما این را نمیخواهیم». ادامه راه و اینکه چه میخواهیم، ساحت تخیل و آرمانهاست که به اندازهی بخش اول شکننده و در تعلیق است. هر پروژه جمعی که به آرمان و یوتوپیا تعلق داشته باشد در بطن خود این تعلیق را دارد و اساسا این فرض که از این تعلیق میتوان فرار کرد، یک توهم است. هر چقدر شاه توانست این تخیل و میل به تغییر بنیادین را از بین ببرد، مخالفان «انقلاب» هم در زمانهی ما میتوانند.
«پینوشه» را نمیشود دوست داشت، جامعه مدرن آن را پس میزند. تفکیک جوهرگرایانه اصلاح از انقلاب، تفکیکی انتزاعی و غیردیالکتیکی است. حربه، عبارتی است ساخته فلسفه محافظهکاری که «عصر انقلابها به پایان رسیده است». این سخن عملاً به این معناست که اصلاحات بنیادین ناممکن است و باید با همین شرایط سوخت و ساخت، بگذارید ما خودمان اوضاع را درست میکنیم. در سوز و آههای اطرافیان شاه سابق مدام میشنویم که ما داشتیم کم کم جامعه را به دروازههای تمدن نزدیک میکردیم اما یکسری مردم را فریب دادند و جامعه را به عقب بردند. مشخص نیست که اگر مردم وضع و حالشان خوب بود، چطور شد که ضد خودشان شوریدند؟ و در ادامه همین منطق صدای غالب در میان اصلاحطلبان هم این شده که نگذارید سوریه شویم. اگر اولی امروز را شاهد حقیقت خود میگیرد، دومی وضع سوریه را و هر دو به یک اندازه واقعیت اجتماعی و مدرنیسم را نادیده میگیرند. جامعه به سبب وجود منطق درونی پویایش این نوع سازوکارهای دستوری را پس میزند. در طول تاریخ هم پس زده است. یوسا و آمریکای لاتین را ببینیم، یا کوندرا و اروپای شرقی را؛ آنچه آنها نوشتهاند درباره همین ترکیب مدرنیزاسیون و دیکتاتوری در قامت یک اراده معطوف به بلوک غرب یا شرق است. حاکمیت پس از انقلاب هم میراثدار همین منطق بود. او فقط جای مدرنیسم را با اسلام سیاسی عوض کرد. سرشت مشترک، اساسا آنها را تا این حد دشمن هم کرده بود؛ و خب حاکمیتی که از درون نزاع خونین درونی یک انقلاب بیرون میاید تا مدتها از سرمایه مردمی انقلاب میمکد تا که خوب باد کند و بترکد. ترکید. و این شد که شد.
اما با دوران پهلوی یا در واقع خاطرات نسل قبل هم نمیتوان به شیوهای برخاسته از روش فاؤستی مدرنیزاسیون برخورد کرد. نوستالژی آدمها از فضای نسبتاً گشوده اجتماعی، کیفیت اقتصادی قابل قبول زندگی، حداقل برای طبقه متوسط و از همه مهمتر امید به تغییر، چیزهایی نیستند که بتوان با نطقهای کوبنده و یا برجسته کردن جوانب منفی آن دوران، آنها را کوبید و صاف کرد و در تاریخ دستکاری کرد. توهم است اگر فکر کنیم دوران شاه را هم میتوان مثل خود شاه برانداخت. همانطور که براندازی زمان حال ناممکن است. راه خلاص شدن از نشخوار مدام، دست کشیدن از کنترل تخیل است، کنترل امکانها برای بهبود زندگی با چارچوبهای آریستوکراتیک. مردم میتوانند هم با رأی دادن در همین ساختار وضعیت را تغییر دهند هم با رأی ندادن، هم با اصلاح و هم با انقلاب. دستوری مقدس در این میان نیست.
اگر امیدی هم به پایان آن وضعیت باشد، روح تنیده و مستقل انقلاب مشروطه، ملی شدن نفت، انقلاب۵۷، خرداد ۷۶ و ۸۸ و دیماه ۹۶ است، فارغ از نتایجاش، که تغییر وضعیت استبدادی را بصورت یک آرمان دست به دست تا امروز کشانده است.