از برگه Akbar Ganji – اکبر گنجی در فیسبوک
شاه: بعد از همبستری با دختران آمریکایی در نیویورک در مجرای ادرار سوزش دارم.
بیماری شاه و علم چه بود؟
«در اتومبیل[در زوریخ] که از سفارت به فرودگاه می رفتیم من تنها در رکاب بودم [چون شهبانو به مراکش رفتند] و شاهنشاه شخصاً ماشین می راندند. به من فرمودند، [پس از چهار پنج شب پیش که در نیویورک در هتل با دخترهای آمریکایی خوابیدیم] احساس می کنم سوزشی در مجرای ادرار دارم. عرض کردم، بی جهت به خود زحمت می دهید و فکر می کنید. همیشه این افکار را دارید. پارسال هم در بابل همین مطلب را می فرمودید با آن که با هیچ کس جز خانواده[شهبانو] نبودید. فرمودند، اتفاقا آن صحیح بود زیرا بعضی امراض قارچی بود، حالا هم ناراحت هستم. من قدری شوخی کردم، ولی دیدم بسیار ناراحت هستند. به هر صورت به زوریخ وارد شدیم. بعضی معالجات احتیاطاً شد و فوری هم نتیجه داد و خیالشان راحت شد. یعنی من فکر می کنم اساساً چیزی نبود. به هر صورت سه روز در زوریخ بودیم، بسیار خوش گذشت. [اردشیر زاهدی] وزیر خارجه ترتیب کارهای آن جا را داده بود»(خاطرات علم، جلد هفتم، ص ۳۱۸. ۱۸ ژوئن ۱۹۶۸. اول تیر ۴۶).
«بعد از ظهر تمام منزل ماندم. شب هم ماندم و کار کردم، اما زجر کشیدم زیرا که تبخال به بیضه ها زده و آن چنان ورم کرده که قابل تصور نیست، به اندازه یک پرتقال بزرگ. همچنین در نتیجه، آلت تناسلی چندین برابر شده است. افسوس که قابل استعمال نیست! به نظرم خوشیهای زوریخ [با دوست دختر اروپایی ام] را پس می دهم. زندگی عجیب است!»(خاطرات علم، جلد ششم، ص ۳۰۶. ۳ آبان ۱۳۵۵). «امروز من با این اسافل اعضاء سنگین، زجری کشیدم که مپرس! »(همان، ص ۳۰۷. ۴ آبان ۵۵). «وضع اسافل اعضاء بسیار بد است و دواهای دکترها درست اثر عکس بخشیده و بسیار حالم بدتر است»( همان، ص ۳۰۷. ۵ آبان ۵۵). «عرض کردم، دیشب پروفسور[عباس] صفویان با پاریس صحبت کرده، از امتحانات شاهنشاه بسیار راضی هستند. فرمودند، موضوع کهیر من چه؟ عرض کردم، مثل این که به این مسئله چندان اهمیتی نمی دهند، چنان که غلام به آنها می گویم این تبخال مرا کلافه کرده، ولی باز هم اهمیتی نمی دهند. این چند روزه ادب مانع بود که به عرض مبارک برسانم دچار چه گرفتاری هستم. فرمودند، چی؟ عرض کردم باز هم ادب مانع است عرض کنم. فرمودند، بلکه به مسئله زده. عرض کردم چه جور! به طوری که دیگر راه رفتن برای غلام مشکل شده. خیلی خندیدند. فرمودند، به هر صورت باید فکری کرد. عرض کردم، حالا می گویند واکسنی هست که یک طبیب سویسی هم این سفر به غلام گفت. منتها سه سال طول می کشد. فرمودند، عجب است، ولی کهیر من به هر حال کار را مشکل کرده. دائما به من دوای مخدر می دهند…..مضحک بود! امروز عصر یکی از دوستان بسیار جاه طلب من به دیدنم آمده بود. صحبت نخست وزیری مرا می کرد که در شهر شایع است. به او گفتم جان مبارک از ماتحت مبارک در می رود، چه نخست وزیری؟ گفت اختیار دارید، حال شما خیلی خوب است. تا ناچار شدم مسئله را به او نشان بدهم. هیچ خوشش نیامد. از جهت این که شانس وزیر شدن خود او از بین می رود، نه بابت دلسوزی من»(همان، ص ۳۰۹- ۳۰۸. ۶ آبان ۵۵). «حضور شاهنشاه عریضه عرض کردم که حالم بسیار بد است. البته با شوخی و سابقه ذهنی که موجود بود، اشکالی نداشت. منجمله عرض کردم وزیر دربار شاهنشاه….بی تنبان مانده است زیرا هیچ شلواری به پایم نمی رود، این قدر تورم پیا شده. اجازه فرمایید فردا بروم. تلفن فرمودند. قدری باز شاهنشاه را خنداندم. اظهار مرحمت بی حساب کردند و من صبح ۹ آبان به پاریس آمدم…یک دختر آلمانی قشنگی که می شناختم، به این جا خواسته ام. فقط معاشر من است و با من تخته نرد بازی می کند»(همان، ص ۳۱۱).
اعلیحضرت به عنوان فرمانده کل قوا به جای شرکت در مانور نظامی به گردش های چهار ساعتی تشریف می برند(ماشاء الله به این قدرت کمر) و بعد هم از ارتش برای مانور انتقاد می کنند. در صورتی که باید از فرماندهی کل برای تقدم گردش بر شرکت در مانور انتقاد می شد.
«فرمودند، شب گردش برویم(به مناسبت مانور نظامی باید بیرون تشریف می بردند). عرض کردم، مانور دارید. فرمودند، مخلوط می کنیم. ولی در حقیقت شب که بیرون رفتیم و من الان که نصف شب است می آیم منزل، گردش مقدم شد. جسارت کردم، عرض کردم، این کار صحیح نیست. آن قدر آقا و بزرگوار است که فرمودند، صحیح می گویی، در عوض فردا صبح زودتر سر مانور خواهم رفت که تلافی بشود»(خاطرات علم، جلد هفتم، صص ۳۹۶- ۳۹۵. ۷ آبان ۱۳۴۷). «شب قرار شد گردش برویم. عصری تمام کارهای من و برنامه ها به هم خورد، خیلی عصبانی شدم، ولی بالاخره درست شد. امشب هم گردش و نظارت بر مانور نظامی را توأم کردیم، ولی اول کار نظامی را تمام کردیم بعد به گردش پرداختیم. معلوم شد عرایض پریروز من موثر شده. خدا عمرش بدهد، حرف حساب را قبول می کند» (همان، ص ۳۹۷. ۹ آبان ۴۷). «عصری در رکاب شاهنشاه گردش رفتیم. به شاهنشاه خوش و به من بد گذشت، زیرا ترتیبات خیلی درهم و پیچیده بود که اگر کوچکترین اشتباهی می شد آبروی همه بر باد می رفت و مسئولیت فقط و فقط بر عهده من بود. الحمدالله به خوبی انجام شد، ولی در این سه چهار ساعت جانم به لبم رسید»(همان، ص ۴۰۳. ۱۶ آبان ۴۷). «تلفن مرا خواست. شاهنشاه بودند. فرمودند، قصد گردش دارم، فوری بیا بالا. دوستم [دوست دختر آمریکایی ام] را [در فرح آباد] گذاشتم و رفتم بالا به نیاوران. عرض کردم، چرا قبلا اطلاع نفرمودید. فرمودند، پیش آمده است. قدری گردش رفتیم، بقیه به بعد از ظهر موکول شد. سر ناهار بودم، بلافاصله گردش رفتیم. بسیار خوش گذشت، چهار ساعت طول کشید. ماشاء الله به این قدرت شاه»(همان، صص ۴۰۴- ۴۰۳. ۱۷ آبان ۴۷» «شرفیاب نشدم. چون شاهنشاه به جلسه انتقاد از مانور یک ماه قبل ارتش به ستاد تشریف برده بودند. من اگر بودم، انتقادم این بود که فرماندهی کل چند ساعتی از اوقات فرماندهی را به کار دیگر دادند! یقین دارم اگر بودم و چنین می گفتم، آن قدر شاهنشاه با انصاف و با متانت است که حق به من می داد، چنان که همان وقت به طور خصوصی مطلب را عرض کردم و فرمودند، درست می گویی، ولی آخر من هم آدمم. بعد از ظهر در رکاب شاهنشاه برای مدت کوتاهی به گردش رفتیم، چندان خوش نگذشت»(همان، صص ۴۲۵- ۴۲۴. ۱۱ آذر ۴۷).
علم: همه قدرت در دست شاهنشاه است و بعد اعلیحضرت ۴۵ روز برای تفریح و خانم بازی به اروپا تشریف می برید. این کار اولاً خوشایند طبع مردم نیست. ثانیاً در غیاب شاه کشور دچار حادثه می شود.
«[در زوریخ] شاهنشاه به اسکی تشریف بردند. فرمودند عصری شرفیاب شوم. تمام مدتی که شاهنشاه را ماساژ می دادند و بعد حمام گرفتند، شرفیاب بودم. صحبت های متفرقه ضمن این دو ساعت زیاد شد. از آن جمله فضولی کردم و عرض کردم شاهنشاه قدری در ورزش و…[خانم بازی] به نظرم افراط می فرمایید، این بد است. فرمودند افراط نمی کنم. عرض کردم همین حالا فرمودید امروز ۳ ساعت اسکی کرده اید. برای سن ۵۰ سال زیاد است به اضافه…[دختران خارجی هم که مدام خدمت اعلیحضرت هستند] بعد عرض کردم، اصولاً توقف شاهنشاه زیاد شده، بهتر بود کوتاه تر باشد. از این مطلب خوششان نیامد، ولی من وظیفه داشتم عرض کنم. شاه نمی تواند ۴۵ روز خارج از کشور بماند، آن هم به عنوان تفریح. این کار به مزاج و طبع مردم ایران خوشایند نیست.»(خاطرات علم، جلد یکم، ص ۳۷۴. ۲۹ بهمن ۱۳۴۸). «امروز شاهنشاه از مسافرت ۴۵ روزه اروپا مراجعت فرمودند. بالاخره آن صدمه ای که نباید به کشور وارد شود، در اثر تشریف نداشتن شاه به کشور وارد آمد. یعنی همان تصمیم درباره افزایش قیمت[۳ برابری] بلیت اتوبوس و بعد هم [پس از اعتصاب و تظاهرات اعتراضی دانشجویان و شکستن شیشه های اتوبوس ها] برگشت از تصمیم. حالا راه برای هزار جور آشوبهای دیگر در دانشگاه ها باز شده است. البته اگر این تصمیم لغو نمی شد، خطرات بزرگتری پیش می آمد، ولی حرف من در اینجاست که چرا باید چنین تصمی غلطی اتخاذ شود.»(همان، ص ۳۸۴. ۱۳ اسفند ۴۸). «عقب نشینی در قبال اقدام اتوبوسها هم از شاهنشاه بعید بود، گو این که اگر نمی شد، خطرناک بود و واقعاً عواقب وخیمی داشت. ولی با وصف این به این سادگیها تمام اقدامات لغو شود، برای من تعجب آور بود»(همان، ص ۳۸۸. ۲۸ اسفند ۴۸).
عَلَم: دست دختر کوچک شاهنشاه سخت بریده و نیاز به عمل جراحی داشت. شاهنشاه هم با دختران اروپایی و آمریکایی مشغول بودند، باید لباس خانم بازی را با لباس رسمی ملاقات با امیر قطر عوض می کردند به ملاقات بروند، لذا نتوانستند به بیمارستان بیایند.
«فرمودند، بعد از ظهر گردش می رویم…به من اطلاع دادند که دست والاحضرت لیلا، دختر کوچک اعلیحضرت همایونی، در هواپیما سخت بریده و احتیاج به عمل جراحی دارد…آن وقت به اعلیحضرت همایونی عرض کردم، خیلی ناراحت شدند(البته در گردشگاه خبر دادم). اما چون باید لباس[خانم بازی شان را با لباس رسمی] عوض بکنند و به مهمانی امیر قطر بروند، نتوانستند به بیمارستان تشریف بیاورند.»(همان، ص ۳۴۸. ۲۵ آبان ۱۳۵۴)
شاه: اگر با زنان اروپایی و آمریکایی و ایرانی همبستر نشوم، از بیکاری باید مگس بپرانم.
«فرمودند، بعد از ظهر گردش می روم. عرض کردم غلام موافق نیستم(چون دیروز هم تشریف بردید). خندیدند. فرمودند، آخر کاری ندارم، بنشینم مگس بپرانم»(خاطرات علم، جلد ششم، ص ۵۱۷. ۱۲ تیر ۱۳۵۶).
شاه: تعداد خانم بیارها بسیار زیاد شده و همه قصد دارند این افتخار را از هم بقاپند. یک نظمی به این امر بده تا از بزرگی و سعه صدر ما همه سوء استفاده نکنند.
«فرمودند، به[د] بگو، با فلان شخص که تماس می گیرد، مستقیماً نباشد، از طریق امیر هوشنگ اقدام کند. من این فرمایش را نفهمیدم، ولی با چنان تعجب به این امر نگاه کردم که شاهنشاه متوجه شدند. فرمودند، آخر اینها هر کدام می خواهند به این وسیله[خانم آوردن] با ما ارتباط داشته باشند و این افتخار را از دست یک دیگر بقاپند. واقعاً یک پارچه هوشیاری و در عین حال بزرگواری و آقایی است که این مسائل را می داند و به روی هیچ کس نمی آورد. آفرین بر این سعه صدر.»(خاطرات علم، جلد دوم، ص ۲۲۴. ۱۲ اردیبهشت ۱۳۵۱).
علم: با دوست دخترم به طور علنی در بیرجند همه جا گشتم و این امر موجب تعجب استاندار و بقیه مقامات شد.
«از ۲۱ تا امروز [۲۴] در بیرجند بودم…همراه من دوستم بود. با آن که کار زیاد داشتم، ولی بسیار خوش گذشت. همه جا همراه من بود، قدری باعث تعجب استاندار و مقامات رسمی شده بود. غافل از آن که من دیگر به قدری آخر عُمر را نزدیک می بینم و به قدری به این مسائل تشریفاتی و حرف مردم بی اعتنا هستم که این مسائل در من تأثیری ندارد. آن چه وظیفه وجدانی و اخلاقی نسبت به مردم دارم، می کنم، بقیه حرف مفت است. کسی که تمام زندگی سیاسی را پشت سر گذاشته و در نتیجه سه میلیون تومان فقط در بیرجند مقروض است، دیگر از چه می اندیشد؟»(خاطرات علم، جلد هفتم، ص ۲۰۷. ۲۴ آبان ۱۳۴۷).
علم: در مراسم شاهانه ای که من برای تاج گذاری شاه در هتل هیلتون گرفتم، هزار مهمان دیپلمات و چهره های سرشناس تهرانی در آن حضور داشتند، شام از فرانسه آوردم و آتش بازی از آلمان. اما دوست دختر فرنگی من ماه مجلس بود و همه چشم ها به او که مال کیست. ترسیدم گمان کنند متعلق به شاه است.
«[بعد از گردش بعد از ظهر با شاهنشاه] امشب که در تالار رودکی(اپرای تازه ساز)، دوست خودم را هم با مهمانهای شاهنشاه فرستاده بودم باله فرانسه را ببیند، هنگام آنتراکت که مردم بیرون آمدند و معطل شدند، آن قدر خوشگلی او جلب توجه کرد که مایه سئوال شد. همه از یک دیگر هویت او را می پرسیدند. نسبتِ او به من اشکالی ندارد، ولی ترسم از این است که خیال کنند تعلق به شاه دارد، مایه دردسری بشود، وگرنه خودم آماده این مسائل هستم و به هر حال ناراحتی دیشب را هم می پذیرم. تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق/ هر دم از نو غمی آید به مبارک بادم»(خاطرات علم، جلد هفتم، صص ۱۵۰- ۱۴۹. ۵ آبان ۱۳۴۶). «ساعت ۳ امجدیه جشن[تاج گذاری شاه] بود که شاهنشاه تشریف آوردند. ساعت ۶ منزل برگشتم، حاضر شده، [به هتل] هیلتون رفتم. مهمانی هیلتون من خیلی آبرومند بود. یک مهمانی شاهانه دادم. بیش از هزار نفر مهمان داشتم که تمام کُر دیپلماتیک و مردمِ شناسِ تهران بودند. تمام غذا را از فرانسه آوردم و آتش بازی را از آلمان. به قدری عالی بود که خودم هم باور نمی کردم. به شاهنشاه هم بسیار خوش گذشت. رقصهای محلی از تمام نقاط ایران آوردم. به تمام معنی یک مهمانی شاهانه بودم. اغلب دیپلماتها می گفتند چنین چیزی در عمر ندیده اند و نخواهند دید. در مهمانی دیشب باز هم دوست من بود. آن چنان جلب توجه می کرد که مقابل با همه عظمت دیشب بود. مردم از زن و مرد در جستجوی اسم و هویت او بودند. من هم گرچه گرفتار پذیرایی بودم، ولی درست مصداق این شعر واقع شده بودم: هوش و گوشم به تو مشغول و نظر بر چپ و راست/ تا ندانند حریفان که تو معبود منی. افسوس که فرنگی ست و معنی این اشعار را هر قدر درست ترجمه کنم، نخواهد فهمید»(همان، ص ۱۵۰. ۶ آبان ۱۳۴۶).
شاه: می خواستم با دختر پادشاه ایتالیا ازدواج کنم. یک هفته هم با او در منزل اردشیر زاهدی بودم. حالا تو می گویی او فاحشه هزار دلاری بود؟!
«فرمودند، زمان مصدق این خانم [پری سیما همسر والاحضرت عبدالرضا که ۱۵ سال مغضوب شاه بود] با او ارتباط داشت و در همان زمان به من می گفت که بالاخره پسر من شاه می شود. آن وقت شاهنشاه با ملکه ثریا بودند و اولاد ذکوری نداشتند. بعدها هم در خصوص فامیل سلطنتی حرفهای غریبی به گابریلا زده بود. ]ماریا] گابریلا یک شاهزاده خانم ایتالیایی [دختر امبرتوی دوم آخرین پادشاه ایتالیا] از خاندان امانوئل بود که شاهنشاه قصد داشتند قبل از علیا حضرت فرح بگیرند، ولی چون کاتولیک بود، خوشبختانه پاپ با این امر مخالفت کرد. ولی چند روزی به ایران آمده بود و خانم پری سیما مطالب نامطلوبی در مورد خاندان سلطنتی به او گفته بود[شاه چندین بار در اروپا با او دیدار کرد و یک هفته هم در ویلای دامادش اردشیر زاهدی در سوئیس با او گذراند]. من سابقا عرض کرده بودم اگر عروسی شاهنشاه را با گابریلا به هم زد که فکر می کنم خدمت کرده است، زیرا خودم می دانم که این شاهزاده خانم با اشخاص مختلفی…بود، حتی خود من هم می توانستم با دادن هزار دلار همین کار را بکنم- البته در اروپا. منتها چون از ترکیب او خوشم نیامد، منصرف شدم. شاهنشاه خیلی خیلی تعجب فرموده بودند. ولی من عرض کرده بودم که چون نپرسیده بودند، من چیزی عرض نکرده بودم. به خصوص چون می دانستم مطلب به هم خواهد خورد، دیگر هیچ حرفی نزدم»(خاطرات علم، جلد دوم، صص ۱۳۷- ۱۳۶.۱۲ دی ۱۳۴۹).
شاه: من در سال ۱۹۴۹ در سفر به آمریکا با گریس کلی که بعدا برنده جایزه اسکار شد، ۶ بار به گردش رفتم.
«تلگرافی از پرنس و پرنسس رنیه موناکو [به مناسبت تبریک سال نو] بود. چون بزف می آمد و شاهنشاه سر حال بودند، فرمودند من ۲۳ سال پیش در آمریکا با این پرنسس (گریس کلی برنده اسکار در سال ۱۹۵۵]) آشنا شدم، تو بودی یا نبودی؟ عرض کردم خیر، آن وقت حسب الامر فرماندار کل بلوچستان بودم»(خاطرات علم، جلد اول، ص ۳۳۰. ۶ بهمن ۱۳۴۸). «یک تلگراف از پرنس موناکو و پرنس گریس [به مناسبت سال نوی میلادی] بود. فرمودند، این خانم را ۲۰ سال پیش در آمریکا صمیمانه ملاقات کردم! من هم البته می دانستم به روی خود نیاوردم. چون آن سفر در رکاب نبودم»(خاطرات علم، جلد دوم، ص ۱۲۵. ۵ دی ۱۳۴۹). «صبح شرفیاب شدم. تمام کارهای جاری بود…منجمله کارتهای کریسمسی که برای شاه از همه سران عالم و نخست وزیران و وزرای خارجه رسیده ، به عرض رساندم. کارت پرنس و پرنسس موناکو خیلی جلب نظر کرد که عکس فرزندانش را هدیه کرده بود»( همان، ص ۳۶۴. ۳۰ آذر ۱۳۵۱).
در سال ۱۹۴۹ که شاه به آمریکا سفر کرد، این دو ۶ بار با یکدیگر بیرون رفتند. شاه ۳۰ ساله و گریس کلی ۲۰ ساله بود. شاه رابطه اش با گریس کلی را پنهان نمی کرد و سه قطعه جواهرات گران قیمت به او هدیه کرد. حتی شاه به او پیشنهاد ازدواج داده بود، اما او این پیشنهاد را رد کرد. اگر چه پرنس موناکو که بعدا همسر او شد، از رابطه این دو آگاه بود و به شاه حسادت می کرد، اما در سال ۱۹۷۱ دعوت شاه را پذیرفت و در مراسم جشن های ۲۵۰۰ ساله در تهران شرکت کرد. گریس کلی به شدت از شاه برای برگزاری جنش های ۲۵۰۰ ساله دفاع کرد.
شاه: این دختر آلمانی که خواهرم شمس برای گردش من درست کرده و تو که گاهی بی سلیقه هستی او را نپسندیده ای ، آیا امشب در مهمانی بزرگ خواهرم در همان جا باید با او همبستر شوم؟
«عرض کردم دختر آلمانی که پیش والاحضرت شمس سراغ گرفته بودید، امشب که آن جا تشریف می برید، با دامن گشاده منتظر ورود مقدم مبارک است! فرمودند، امشب که مهمانی بزرگ دارند. عرض کردم، به طور کلی که مطلب را کس و کار والاحضرت و شاید خودشان، به او حالی کرده اند. ولی چند روز پیش والاحضرت اظهار مرحمت فرموده بودند، به دیدن من آمدند، این دختر همراه بود. به نظر غلام که چنگی به دل نمی زند. فرمودند، تو گاهی بی سلیقه هستی. عرض کردم، بی سلیقه نیستم. بی بنیه هستم و بی ولع. به این جهت خیلی زیاد ایراد گیر شده ام. منجمله دهنش گشاد و پای ساقهای بسیار کلفت و بی ریختی داشت. یک ساعت با ما نشستند و من خوب ارزیابی کردم»(خاطرات علم، جلد ششم، ص ۴۵۳. ۹ خرداد ۱۳۵۶).
شاه: از این دختر خارجی برای همبستری زیاد خوشم نیامد. فلان دختر ایرانی را خبر کن.
«فرمودند، عصری گردش می روم ولی این مهمان حالا را زیاد خوشم نمی آید. با وصف این، بگو بیاید. عرض کردم، در این یک کار به خصوص، دیگر من می توانم استدعا بکنم بی جهت به خودتان زحمت و زجر ندهید. یک کسی آمده، پولی هم به او می دهیم، دیگر طلبی از ما ندارد که شاهنشاه، خودتان را هم، از بس بزرگوار و آقا هستید، برای ایشان زجر بدهید. چرا؟ فکری فرمودند. فرمودند، درست می گویی، فلان دختر ایرانی را خبر کن»(خاطرات علم، جلد پنجم، ص ۴۴۹. ۲۵ بهمن ۱۳۵۴).
شاه: این دختربازی ما سال به سال در حال تنزل است و دختران نا زیبا می آوری. من اگر با آنها همبستر نشوم سکته می کنم.
علم: قربان چون تعداد بسیار زیاد است، جنابعالی مشکل پسندتر شده اید. البته سرگرمی کامل مردان بزرگ همبستری با زنان است.
«شاهنشاه…فرمودند، چیز عجیبی است که این مسئله دختربازی ما هر ساله در تنزل است و هرسال از سال قبل دخترهای بدتری داریم. عرض کردم، من در این مسئله تردید دارم. ولی یک مطلب مسلم است و آن این که شاهنشاه هر ساله پیرتر و بالنتیجه مشکل پسندتر می شوید. بعد پشیمان از این جسارت شدم. ولی شاهنشاه خیلی با شوخی و خنده تلقی فرمودند و فرمودند، ممکن است، راست می گویی. عرض کردم، به علاوه تعداد هم زیاد شده و ممکن است به قول فرانسوی ها دچار…شده باشیم. فرمودند، خوب، چه باید کرد؟ من اگر همین تفریح را نداشته باشم که سکته می کنم.. عرض کردم، کاملا حق با اعلیحضرت همایونی است و تمام رؤساء و مردان بزرگ ناچار باید یک سرگرمی کامل داشته باشند که به نظر من فقط از راه زن میسر است وگرنه ممکن است بی رحم هم بشوند(باز جسارت کردم)»(خاطرات علم، جلد پنجم، صص ۱۶۲- ۱۶۱.۱۶ تیر ۱۳۵۴).
الیزابت دوست دختر شاه که با او «گردش» تشریف می برند، برای شاهنشاه شعر عاشقانه گفته اند. ولی اعلیحضرت نه به شعر علاقه ای دارد و نه معنای شعر دوست دخترش را فهمید.
«یک ساعتی الیزابت، دوست شاهنشاه، را که وارد شده، دیدم و حرف زدیم. دختر بسیار خوبی است» (خاطرات علم، جلد پنجم، ص ۲۱۷. ۱۴ شهریور ۱۳۵۴). «به کیش رفتم. الیزابت شعری تقدیم کرده بود. به دقت خواندند. فرمودند، من که چیزی نفهمیدم. تو بخوان، ببین می فهمی؟»(همان، ص ۲۵۸. ۳ مهر ۵۴). «بعد هم باز راجع به حافظ مدتی عرایض کردم که در هفتصد سال قبل چه اندازه از لحاظ روشن بینی جلو بوده است. من وظیفه خودم می دانم، چون شاهنشاه به شعر و شاعری چندان علاقه ندارند، از هر فرصتی گیر بیاورم توجه معظم له را به این مطلب بزرگ و یکی از ارکان کشور جلب نمایم»(خاطرات علم، جلد پنجم، صص ۱۷۸- ۱۷۷. ۳۱ تیر ۱۳۵۴).
شاه: تا حالا فکر می کردم من که تقریبا یک روز در میان بعد از ظهرها چند ساعتی با دختران آمریکایی و اروپایی و ایرانی گردش تشریف می برم، در دنیا رتبه اول را کسب کرده ام. اما این رئیس جمهور پدرسوخته آمریکا که علی امینی را به عنوان نخست وزیر به من تحمیل کرد، در ۲ سال ریاست جمهوری، با ۱۲۰۰ دختر شناوری کرده است. خوب شد در نیویورک ترتیب رفیقه برادرش را دادم.
«فرمودند، چیز عجیبی است. کندی ها را هم هو کرده اند. یک دختر آمریکایی که با [جان] کندی، رئیس جمهور، ارتباط داشته، حالا دارد فاش می کند که و در دوره دو ساله ریاست جمهوری خودش با بیش از ۱۲۰۰ نفر دختر آشنا شده است. حتی موقعی که قضیه خلیج خوکها مطرح بود و آمریکا در گرفتاری جنگ یا صلح با شوروی بود، آقا شب در استخرخ شنای کاخ سفید با دختران متعدد مشغول شناوری بوده اند»(خاطرات علم، جلد پنجم، ص ۴۲۲. ۱۲ بهمن ۱۳۵۴).
شاه: این خلبانهای ایرانی که برای ما دو تا دو تا خانم های اروپایی و آمریکایی و ایرانی می آورند، آیا می فهمند یا نمی فهمند که آنها را برای من می آورند و من با آنها چه می کنم؟
«در کیش بین فرودگاه و کاخ، من در رکاب مبارکشان سوار بودم. سئوال فرمودند، مهمانها رسیدند؟ عرض کردم، اولی رسید، ولی دومی در راه است. همان هواپیما که اولی را آورد، برگشته که دومی را بیاورد. فرمودند، این خلبانها که اینها را می آورند، فکر نمی کنند برای کیست و برای چیست؟ عرض کردم، البته که فکر می کنند. چه طور ممکن است امیدوار بود که فکر نکنند؟ تنها امیدی که می توان داشت این است که فکر بکنند لااقل دومی متعلق به غلام است. شاهنشاه خیلی خندیدند. عرض کردم، می توان از مردم انتظار داشت که نبینند و نشوند، ولی نمی توان انتظار داشت که فکر نکنند و نفهمند. فرمودند، درست است. عرض کردم، به هر حال این مسائل مهم نیست. مهم آن است که کار کشور در چه حال است و آن که در زیر سایه مبارک، عالی و بالاتر از عالی است»(خاطرات علم، جلد پنجم، ص ۳۵۳. اول آذر ۱۳۵۴).
شاه: چون هواپیمای آمریکا تأخیر داشته، برای گردش امروز «مصالح محلی» (دختران ایرانی) برایم جور کن.
«فرمودند، بعد از ظهر گردش می رویم. عرض کردم، من خیلی خجلم که امشب مهمان ما نرسید. فرمودند، می دانم، تقصیر کسی نیست، هواپیمای او از آمریکا تأخیر داشته. با وصف این گردش خودمان را با مصالح محلی می رویم. بعد از ظهر برای ترتیبات گردش، خیلی به مشکل و زحمت افتادم، ولی مطلب مهمی نیست که بنویسم. خلاصه، از ساعت ۱۱.۳۰ تا ساعت ۳ بعد از ظهر گرفتار بودم و دائما مواجه با مشکلات می شدم»((خاطرات علم، جلد پنجم، ص ۲۷۳. ۱۴ مهر ۱۳۵۴).
شاه: باز این علم کمر قوی مرا با کمر شل خودش مقایسه کرد. نمی داند من هر اندازه با این زنها بخوابم خسته نمی شوم. فقط، حیف و صد حیف که به مناسبت ایام شهادت حضرت علی نمی توانم چند روزی از این مهمان خیلی عالی که آورده ای استفاده کنم. شهبانو را در بیرجند نگاه دار تا ما به گردش برویم.
«در باغ، سر صبحانه با خانم علم نشسته بودیم. شاهنشاه تلفن فرمودند و سراغ دختری را گرفتند. من بسیار خجل شدم که نتوانستم توضیح عرض کنم، چون مدعی بزرگی [رو به روی من] نشسته بود. ولی عرض کردم، این خط [تلفن] عمومی است، اجازه فرمایید با خط خصوصی از داخل دفترم صحبت کنم، مطمئن تر است. شاهنشاه از جواب من تعجب فرمودند. بعد که از داخل دفتر توضیح عرض کردم، بسیار خندیدند»(خاطرات علم، جلد ششم، ص ۲۱۱. ۵ شهریور ۵۵). «فرمودند، بعد از ظهر گردش می رویم» (همان، ص ۲۲۰. ۹ شهریور ۵۵). «عرض کردم، چون یکشنبه افتخار شرفیابی ندارم، اگر عصر گردش تشریف خواهید برد، به من بفرمایید. فرمودند، بلی، می رویم، ترتیب آن را بده»(همان، ص ۲۲۶. ۱۲ شهریور ۵۵). «در خاتمه عرض کردم مهمان خوبی داریم. فرمودند، پس عصری گردش خواهیم رفت…بعد به گردش تشریف بردند»(همان، ص ۲۴۲. ۲۰ شهریور ۱۳۵۵). «صبح شرفیاب شدم. به محض زیارت شاهنشاه، فرمودند، حیف و صد حیف که این مهمان دیشبی خیلی عالی است. عرض کردم، چرا حیف؟ فرمودند، آخر ایام قتل پیش می آید و دیگر نمی توان استفاده کرد(ضربت خوردن و شهادت امیر مؤمنان). عرض کردم، خداوند به اعلیحضرت سلامتی و طول عمر بدهد. با این عقیده خالصی که دارید، همه چیز و همیشه بر وفق مرادتان است…بعد از ظهر شاهنشاه گردش رفتند»(همان، ص ۲۴۲ و ۲۴۴، ۲۱ شهریور ۵۵). «بعد از ظهر شاهنشاه گردش تشریف بردند»(همان، ص ۲۵۲. ۲۷ شهریور ۵۵). «فرمودند، عصری گردش می رویم. عرض کردم این سلامتی عالی خودتان را خدشه دار نفرمایید. خندیدند. فرمودند، آن چه تو فکر می کنی نخواهم کرد. می خواهم فقط آسایش داشته باشم. عرض کردم، اطاعت می کنم. واقعا این زندگی پر مشقت شاهنشاه این آسایش را لازم دارد»(همان، ص ۲۵۴. ۲۸ شهریور ۵۵). «فرمودند، بسیار خوب. برو. گردش بعد از ظهر حاضر است؟ عرض کردم، همان طور که دیروز امر فرمودید، ترتیب آن داده شده است»(همان، ص ۲۶۱. ۴ مهر ۵۵). «عرض کردم که مهمان ما که دیروز عرض کردم، رسید. فرمودند، پس بعد از ظهر گردش می رویم…شاهنشاه گردش تشریف بردند.»(همان، ص ۲۶۶و ۲۶۸. ۱۰ مهر ۵۵). «به من فرمودند، عصری گردش می روم. عرض کردم، ساعت ۳ که رئیس جمهور فرانسه وارد می شود. تا تشریفات برگزار شود، می شود ۴.۳۰. شب هم که شام در پیشگاه مبارک می خورد. ارزش دارد؟ فرمودند، تو مرا از روی خودت قضاوت می کنی! عرض کردم، به هر حال ممکن است اعلیحضرت همایونی خیلی دیرتر از غلام خسته بشوند، ولی بالاخره خستگی یک حقیقت است و هم مضر به وجود مبارک. شاهنشاه خندیدند»(همان، ص ۲۷۶. ۱۲ مهر ۵۵). شاه و شهبانو و کل خاندان سلطنتی برای برگزاری جشن تولد شهبانو یک هفته مهمان علم در بیرجند بودند. در پایان شاه به تهران باز می گردد. علم از شهبانو می خواهد که بیشتر بمانند. شهبانو «فرمودند، پس خودت تلفن به تهران بکن و از شاهنشاه اجازه بگیر. خوشبختانه شاهنشاه اجازه مرحمت فرمودند. البته می دانستم که بعد از ظهر برنامه گردش دارند و اگر من این اجازه را بخواهم، خیلی با میل موافقت خواهند فرمود»(همان، صص ۲۹۵- ۲۹۴. ۲۵ مهر ۵۵).
«موقع مرخصی صحبت بعدازظهر شد. فرمودند، کاری نداریم. من با توجه به این که دیروز بعد از ظهر گردش تشریف بردند، نباید شاهنشاه را تحریک به گردش بکنم، چون برای سلامتی ایشان مبادا مضر باشد و بزرگترین وظیفه من حفظ و صیانت این وجود مغتنم و مقدس است. با وصف این نمی دانم به چه دلیل عرض کردم یک مهمانی برایم رسیده که عکسش همراه است. ملاحظه فرمودند و چون شاهنشاه شیفته لب کلفت هستند، فرمودند، بعد از ظهر باید او را قطعا ببینم. من واقعا پشیمان شدم. عرض کردم، به غلام قول بدهید با او فقط می نشینید، فرمودند، قول می دهم»(خاطرات علم، جلد ششم، ص ۴۲. ۲۲ فروردین ۱۳۵۵). «فرمودند، فکر کرده ام چهارشنبه به کیش برویم. عرض کردم، همه چیز آماده است. بعد جسارت کردم، پرسیدم استدعای دیروز من در مورد فقط معاشرت را قبول فرمودید؟ خندیدند، فرمودند، ابدا! بعد من مرخص شدم. هنگام مرخصی صدای پاشنه های مبارک را شنیدم [نشانه خرسندی شاه] و بسیار خوشحال شدم»(همان، ص ۴۴. ۲۳ فروردین ۵۵).
«فرمودند، پس فردا، سه شنبه،[از نوشهر بدون شهبانو] به تهران می آیم که شب هم بمانم و صبح چهارشنبه به سلام مبعث بروم. عرض کردم سال گذشته مثل این که همان صبح تشریف آوردید. فرمودند، همین طور بود ولی آخر چرا خودم را ناراحت بکنم؟ می خواهم گردش بیایم، فهمیدی؟ عرض کردم حالا فهمیدم، اما من خیال می کردم و قصد داشتم که امروز از خاکپای مبارک اجازه بگیرم و فردا برای تعطیلاتم بروم. حالا که این طور است می مانم، بعد از سلام بروم. فرمودند، نه! تو احتیاج به استراحت داری، باید بروی، قطعا فردا برو. منتها ترتیب کارم را بده و برو»(خاطرات علم، ص ۱۹۱. ۱۱ مرداد ۱۳۵۴). «صبح به فرودگاه رفتم که رئیس جمهور یمن برود. شاهنشاه تشریف فرما شدند، بسیار سرحال بودند. علیا حضرت هم دیشب برای خاتمه جشن هنر شیراز به آن جا تشریف بردند و شب هم تشریف خواهند داشت. شاهنشاه به من فرمودند، امشب گردش می رویم و وقت بسیار زیادی داریم، در فکر باشید»(همان، ص ۲۱۲. ۷ مهر ۱۳۵۴). «عرض کردم دوازدهم ژانویه که تاریخ تشریف فرمایی علیا حضرت شهبانو به پاریس تعیین شده، روز عاشوراست. اجازه فرمائید عقب بیفتد. خندیدند. فرمودند، چرا عقب بیافتد؟ بگو جلوتر بیافتد.»(همان، ص ۳۱۸. ۳ آبان ۱۳۵۴).
شاه: چرا از زنت می ترسی؟ به دوست دختر اروپایی ات محبت بکن چون تو را دوست دارد.
اعلم: اعلیحضرت، زنم تصور می کند غلام و شما فقط دنبال الواطی و خوش گذرانی هستیم.
«[در سنت موریتز که شاهنشاه بدون خانواده هستند] فرمودند شب برویم بیرون، شام بخوریم. اطاعت کردم. سر شام از من پرسیدند تنها یا با دوست[دختر اروپایی] خودت آمده ای؟ عرض کردم تنها هستم…فرمودند با او محبت کن، تو را دوست دارد. عرض کردم به هر حال در این سفر نمی شود، چون با دخترم آمده ام. فرمودند، او را چرا آوردی؟ عرض کردم چون سنت موریتز را دوست دارد، ولی خودش یک عده دوست دارد و سرش با آنها مشغول است»(خاطرات علم، جلد اول، ص ۳۷۴. ۲۸ بهمن ۱۳۴۸) «به هر صورت در آخر کار اجازه خواستم فردا به زوریخ بروم. فرمودند به این زودی کجا می روی؟ عرض کردم برای معالجه چشم می روم. خیلی ناراحت شدند. فرمودند، آخر فردا مولای عبدالله برادر پادشاه مراکش خواهد آمد. عرض کردم اگر اجازه مرحمت فرمایید بروم. فرمودند، از خانم علم می ترسی؟ عرض کردم واقعاً یک دلیل بزرگ هم واقعاً این است، چون خانم تصور می کنند غلام، دائماً در این جا در حال الواطی و خوش گذرانی است! ولی حقیقتاً به طبیب چشم قرار دارم. قطعاً پنجشنبه و جمعه باید در زوریخ باشم. بعد به ژنو می روم. شاهنشاه با اکراه زیاد اجازه دادند. فرمودند با وصف این صبح بیا پیش من، کارت دارم»(همان، ص ۳۷۵. ۲۹ بهمن ۴۸).