در سوگ «یکنفر»


دمی در میان دو عدم زیست
یکنفر
بهمن 1339
آذر 1398
آخرین خواسته وی، عدم برگزاری هر گونه مراسم مذهبی، دادن فاتحه، سیاه پوشی یا ریختن اشک و سوگواری برای او بود. بجای حلوا، رنگینگ و بجای قران خوانی و.. حداکثر فائز و شروه و یادآوری خاطرات شادش را می خواست. همانطور که همیشه بود سنت شکن. می گفت پنجاه درصد مثل دیگران وپنجاه درصد به سبک خودت زندگی کن.
می خواست 50 درصد هم به سبک خودش بمیرد ولی نگذاشتند…
در تدفین، خواندن تلقین در گوش میت اجباری است ولو مانع حضور مداح و… شوی. دلش می خواست باقیمانده اش سوزانده شود ولی خلاف دین بود.همانطور که اتانازی(خودکشی اختیاری برای رهایی ار دزد جانکاه) خلاف دین بود…
ولی مجلسی جدا گرفتند در مسجد و ملا و روضه امام حسین و… دست اخر نام بردن از خانواده های سوگوار! چه کسانی؟همان ها که در طول زندگیش همراهش نبودند همفکرش نبودند پشت سرش داستان می گفتند از بی دینی، بی خدایی،…

همیشه در عزا انها که بلندتر و بیشتر از همه شیون می کنند،تاج گل یا سبد گل بزرگتری می فرستند کسانی هستند که در طول زندگی متوفا بیشترین آزار و اذیت را در حقش کرده اند. نسبت نزدیک تر یا سن بیشتر خود را بهانه می کنند تا سوگواری به دلخواه انها باشد نه به خواست متوفا یا دوستان و همفکرانش…
در زمان نیازش کجا بودند؟ نمی دانستند دیگر نمی توانست حتی داروی تقلبی مکزیکی و هندی هم بخرد؟نمی دانستند دیگر نمی تواند هزینه شیمی درمانی بدهد؟ااینها به کنار…شیمی درمانی نیاز به همراه دارد ایا یک بارپیشنهاد همراهی دادند؟ حالا چه می خواهند؟این نقش بازی کردن به چه کارشان می آید؟

با اکراه و به اصرار همان ها به غسالخانه می روم،از دیدن کالبد بی دفاع و برهنه او شرم دارم. به اطرافم نگاه می کنم به شیون دروغین بستگان! آنها اینجا چه می کنند؟خوب می دانند چقدر خجالتی بود… چرا مُرده حق دفاع از خود را ندارد؟
زن جوانی را می بینم که با لدت به صحنه شستشوی مردگان نگاه می کند لبخند می زند! می پرسد مالِ شماست؟مالِ من؟ نه کالبدی بی دفاع است در معرض دید مرده جویان، مرده خوران، مرده پرستان…

خسته به خانه بازگشته ایم با یک جمعیت بی ملاحظه در اپارتمانی کوچک. چه می خواهند؟ ناهارشان را که خورده اند! به تعداد فنجان هایی که دارم شیر قهوه درست می کنم، نمی پسندند. نصحیتم می کنند در این مراسم باید خرما و گردو یا حلوا با چای داد! مگر رستوران است؟! در منوی من، فقط شیر قهوه است انهم بی شکر. درست همانطور که «یکنفر» دوست داشت.
زنگ می زنند گروهی دیگر وارد می شود سرپا ایستاده اند تا گروه قبلی خجالت بکشد و برود، بچه ها در اتاق خوابها می دوند و صدای شکستن می اید!. ..روی مبل ها دستمال کاغذی مچاله شده و فنجان های خالی را رها می کنند تا من تمیز کنم،جمع کنم، خم شوم راست شوم، پذیرایی کنم، سر تکان بدهم…

باز زنگ در، هیاهو، همدردی دروغین، سبد گل، تاج گل… این همه هزینه برای گل؟ چرا وقتی زنده بود…
بسیاری را نمی شناسم بقیه را سالی یک بار بمدت 5 دقیقه می بینم و حرفی برای گفتن با انها ندارم.
با این وجود به خودشان حق می دهند از جزییات بپرسند و هر چند دقیقه «الهی بمیرم» براش!تنها موردی که با انها فورا موافقت می کنم ولی یواشکی در دلم: الهی بمیری!
در میان این غریبه ها دوستی از راه می رسد. اولین حرفش: چرا حالا مُرد؟ این وقت سال اصلا برای مردن خوب نیست! لب به دندان می گزند، چپ چپ نگاهش می کنند. پچ و پچ واَه اَه… دست بردار نیست مدام از خاطراتش می گویدو اینکه بابت شرط بندی اینکه چه کسی زودتر می رود باخته و حالا باید باختش را به که بدهد؟ فائز را قطع می کند و بجایش یک موسیقی سبک امریکای لاتین، موسیقی مورد علاقه «یکنفر» می گذارد. جماعت مدعی، علنی اعتراض می کنند و در صدد شورش علیه او هستند که بدون موی سر، ابرو و مژه و با پورتی در گلو به آنها می خندد و سربسرشان می گذارد. دست آخر از دستشان خسته می شود. این روزها خیلی زود خسته می شود. می رود. بمحض اینکه پایش را بیرون می گذارد بدترین و زشت ترین کلمات را به او می گویند که برخلاف خودشان،مدتها بقول خودش، کوری عصا کش کوری دیگر بوده. از عصبانیت جوش می اورم. چرا نباید سبد گل را بر سرشان بزنم؟چرا باید مودبانه به این غریبه ها که امده اند به «یکنفر» ادای احترام کنند ولی به افکارش، خواسته اش و دوستانش بی احترامی می کنند احترام بگذارم؟ به نقطه تبخیر می رسم و به مهی غلیظ تبدیل می شوم و از بالا به این موجودات عجیب نگاه می کنم. راست می گفت رجاله ها و لکاته های صادق هدایت هنوز دور وبرمان هستند و هنوز در زندگی تک تک ما زخم هایی هست که…

خیلی خسته هستم. کاش من هم با او می رفتم و از دست این جماعت رها می شدم. هر قدر با دیوار سکوتم در برابر سخنان پوچ و همدردی دروغین شان مقاومت می کنم فایده ای ندارد. گرهی به ابروانم می اندازم شاید بفهمند ولی نه، آن جنان در نقش شان انچنان فرو رفته اند که نمی بینند تنها تماشاچی تئاترشان توجهی به صحنه ندارد. شاید هم این نقش بازی کردن برای هنرپیشه مقابل است تا رویش کم شود! و بفهمد که بزرگترین غمخوار «یکنفر» تا لحظه اخر، این یکی بوده نه آن دیگری. یکی از سوپ های خوشمزه اش می گوید که روزهای اخر سبب خوشحالی یکنفر شده! ولی او که در روزهای اخر نمی توانست چیزی بخورد! لابد یادش رفته سوپ هایش را بیاورد و با حواس پرتی خودش انها را خورده! دیگری از اینکه برای یکنفر کتاب می خوانده! صدای بلند دیگری، خیطش می کند! معلوم می شود همین خواندن کتاب بوده که باعث بدبختی، عدم موفقیت و علت واقعی بیماری یکنفر بوده! دیگر به این پرت و پلاها گوش نمی دهم…

ناخواسته خمیازه می کشم. سعی می کنم پنهان کنم ولی دیر شده! به یک عده برمی خورد با رنجیدگی مدعی می شوند چون خسته هستم دست از سرم بر می دارند و می روند!ولی خداحافظی شان نیم ساعتی طول می کشد. ایکاش می توانستم دهنم را انقدر کش بیاورم که همه شان را ببلعم و بعد در کوچه تُف کنم! گروهی می روند هنرپیشه های نقش های اول و دوم…ولی سیاهی لشکر بجا مانده و خیال رفتن ندارد. حتی یکی نمی خواهد مرا تنها بگذارد چون فکر می کند از تنهایی می ترسم!چطور به او بگویم از خودش بیشتر می ترسم؟

آخرین نفر که می رود در را فورا قفل می کنم و تکیه می دهم.صدای خش خشی از اتاق خواب می اید یک لحظه می ترسم نکند راست گفته باشند و روحی در خانه باشد، روحی خشمگین از بی اعتنایی به آخرین خواسته اش! ولی یکنفر که به روح اعتقادی نداشت! پسری حدودا ده ساله …در کشوی پاتختی می کاود و کاغذهایی را روی زمین ریخته مرا که می بیند با خیال راحت می پرسد ایسکمیک مغزی یعنی چی؟ دستش را می گیرم و از اتاق بیرون می اورم می پرسد چرا سر خاله شکسته بوده، مگر مواظبش نبودی؟به مادرش زنگ می زنم محمد اینجاست نگران نباشید!فقط می گوید اوا! یعنی خبر نداشت تنها پسرش همراهش نیست؟!
محمد فریاد می زند: اسم ایرانیم کاوه است، اسم دینی ام در شناسنامه، محمد است! عجب جاسوس دو جانبه با دوهویت! لابد وقتی کارمهاجرتشان به کانادادرست شود، اسم کاناداییش می شود مایکل. وقتی به مکزیک سفر کنند اسمش میشود میگل، اگرتعطیلات به ایتالیا سفر کنند میگله، در سفربه استانبول محمت و اگر به فرانسه بروند می شود میشل!
تا مادرش بیاید با سوال های بیجایش کلافه ام می کند و بعد نوبت مادرش است… تا دوباره بروند.

دیر وفت است . دیگر در را روی هیچکس باز نمی کنم. با صدای زنگ تلفن از جا می پرم. پس از یک «هلو»ی غلیط امریکایی، با منت بر سرم می گویدبچه ها را صبح زود بیدار کردم تا تک تک تسلیت بگوییم. ای بابا! می گویم لزومی نداشت مگر در همه این سالها، تماس تان یک بار در سال و فقط یک ایمیل تبریک سال نو نبود؟ همدردی می کند بله غم از دست دادنش سنگین بوده و من تعادلم را از دست داده ام!به نقطه انجماد می رسم. پس از شنیدن فارسی غلط و غلوط بچه ها، دوباره گوشی را می گیرد با لحنی یخزده می گویم اگر خودش بفکر یکنفرنبوده ولی او و بفکر امانتش بوده و در روزهای اخر به حساب من منتقل شده و باید شماره حساب بدهد زودتر برایش حواله کنم. قبول نمی کند! تهدید ضمنی پس پولت را به … می دهم. فریادش بلند می شود نه او مطمئن نیست و… یک ماه مهلت می دهم. می گوید بنام خودت یک آپارتمان در … بخر یا یک زمین یا باغ در ….! با صدایی منجمد :من یکنفر نیستم، پادویی نمی کنم و حوصله مسوولیت های دیگران را ندارم. فقط یک ماه. دوباره گوشی زنگ می خورد. ادم برفی خسته یک راست می رود سر اصل مطلب، یک ماه مهلت برای دادن شماره حساب و حواله امانت!…

دیگر گوشی را هم بر نمی دارم!در را باز نمی کنم. اپارتمان را تمیز نمی کنم. نمی کنم. نمی کنم… خسته ام خسته ام خسته.

زنگ در و بعد تق تق…«منم». نفسی براحتی می کشم. می اید داخل و دستم را می گیرد. گرمای وجودش به مغزم می رسد و یخ آب شده ذهنم از چشمانم جاری می شود. پس از چند دقیقه سکوت و رسیدن به آرامش، می گوید امده ام سهم ارثم را بگیرم! ارث؟! بله 24 گیگ کتاب «یکنفر» را برایم روی این کپی کن. همه کتابهایش را فارسی/انگلیسی،تاریخی، علوم اجتماعی/سیاسی، رمان، شعر ، بخصوص نجوم.
ویروس مرگبار آگاهی را به هاردش منتقل می کنم.
«یکنفر»با خواندن چند تا از این کتابها مبتلا شد و مُرد؟

4 پاسخ به “در سوگ «یکنفر»

  1. یادشان گرامی…

    اینجا یک دنیا نیست با هفت میلیارد آدم. اینجا هفت میلیارد دنیاست. اون دنیای بیرون در واقع هیچی نیست. آدمها هر کدوم دنیایی هستند برای خودشون، هر کسی افکار، دیدگاه‌ها و دغدغه های خودش رو داره، بسته به زندگی ای که کرده و چیزهایی که دیده و براش پیش اومده. خودتون رو ناراحت نکنید. براتون صبر و آرامش را آرزو میکنم.

    لایک

    • خیلی ممنونم.
      ایکاش کسانی نظیر شما در سوگ ایشان بودند نه این خیل بیگانه با یکنفر. من هم برای شما و خانواده گرامی تان آرزوی سلامتی و کامیابی دارم.

      لایک

      • واقعا متاثر شدم . ای کاش مراسم همانطور که خودشون میخواستن برگزار میشد ولی افسوس که همیشه و در همه جا این جماعت نون به نرخ روز خور و بی هویت و دورو ،حضور دارن و اجازه نمیدن که همونطوری که زنده یاد خواستن، بشه
        احساس همدردی من رو پذیرا باشید

        لایک

نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

تصویر توییتر

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s