داستان ضحاک

از گروه تاریخ و فرهنگ ایران زمین-فیسبوک

داستان ضحاک یکی از جالب‌ترین قصه‌های شاهنامه است :

۱ – ضحاک عرب است و پایتخت او بیت‌‌المقدس است ولی بر ایران ‌زمین سلطه‌دارد ، چه رویای عجیبی است این کابوس فردوسی.

۲ – شیطان در هیأت یک آشپز به‌ استخدام دربار در‌می‌آید و برای نخستین‌بار به ضحاک گوشت می‌خوراند .
طعم پرندگان بریان به ‌مذاق ضحاک خوش ‌می‌آید و تصمیم به تشویق آشپز جدید می‌گیرد .
۳ – ضحاک ، آشپز را به‌حضور ‌می‌طلبد و از او تمجید می‌کند و به‌او می‌گوید چه دستمزدی برای این غذای لذیذ طلب‌می‌کند ، آشپز که همان شیطان است می‌گوید بوسه بر شانه‌های شاه بهترین پاداش برای من است. شاه از این تملق خوشش ‌می‌آید و اجازه بوسه می‌دهد!

۴ – روز بعد شانه‌های شاه زخم‌ می‌شود و پس از مدتی ‌زخم‌ها باز می‌شوند و دو مار سیاه از زخم‌ها بیرون‌می‌آیند ، مارها تمایل‌دارند از گوش‌های ضحاک به‌داخل روند و مغز سر او را بخورند! شیطان اینبار به هیأت حکیم ظاهر‌ می‌شود و می‌گوید تنها ‌‌راه بقای شاه این ‌است که هر‌ روز دو‌ جوان را قربانی‌کند و مغز سر آنان را به‌ مارها بدهد تا سیر شوند و اشتهایی برای خوردن مغز شاه نداشته‌باشند!
۵ – هر‌ روز دو پسر جوان ایرانی به قید قرعه دستگیر ‌می‌شوند و به آشپزخانه دربار آورده‌ می‌شوند ، ظاهرا عدالت برقرار است و به‌کسی ظلم‌نمی‌شو .دولی روزانه مغز سر دو‌ جوان ، غذای مارها می شود ، باشد که مغز شاه سالم ‌بماند.قیمت مغز شاه سالانه بیش از هفتصد‌ مغز جوان است!

۶ – هیچکس جرأت مقاومت ندارد و ایرانیان کماکان دچار این گفتمان هستند که : «بگذار همسایه فریاد بزند ، چرا من ؟؟ » و خشنودی هر خانواده ایرانی این‌است که امروز نوبت جوان آن‌ها نشده‌است: «از ستون ‌به ‌ستون فرج است»
۷- «ارمایل» و «گرمایل» که اداره‌کننده آشپزخانه دربار هستند تصمیم‌ به‌ اقدام می‌گیرند ، البته نه اقدامی «رادیکال» بلکه اقدامی «میان‌دارانه»،آن‌ها فکر می‌کنند که اگر هر روز یک ‌جوان را قربانی‌کنند و مغز سر آن ‌جوان را با مغز سر یک‌ گوسفند مخلوط ‌کنند ، مارها تغییر طعم مغز را متوجه نمی‌شوند و با ‌این‌حساب آن‌ها می‌توانند در طول یک سال ، سیصد و شصت و پنج جوان را نجات‌دهند!جالب اینجاست که مارها «مغز» می‌خواهند ،مغز! نه قلب ، نه جگر ، نه ران ، نه دست ، فقط مغز! هرکس که مغز ندارد خوش‌بگذراند ، مارها فقط مغز طلب‌می‌کنند .
۸ – اقدام میان دارانه دو آشپز جواب ‌می‌دهد ! مارها طعم مغز مخلوط را تشخیص‌ نمی‌دهند و هر روز از دو ‌جوان که به آشپزخانه سلطنتی سپرده‌ می‌شوند یکی آزاد می‌شود ! ارمایل و گرمایل خشنودند که در‌سال ۳۶۵ نفر را نجات داده‌اند ، نیمه پر لیوان !
۹ – ارمایل و گرمایل هر روز یک جوان را آزاد‌ می‌کنند و به‌او می‌گویند سر ‌به‌ بیابان بگذارد و در شهرها آفتابی‌ نشود که اگر معلوم ‌شود او از آشپزخانه حکومتی گریخته ، هم او خوراک مارها می‌شود و هم سر ارمایل و گرمایل .
۱۰ – «کاوه » آهنگر بود و سه‌ جوانش خوراک مارهای حکومتی شده‌بودند ، کاوه رادیکال بود ، اگر ارمایل و گرمایل هم سه‌جوان داده بودند شاید رادیکال شده بودند .
۱۱ – ضحاک مار‌‌دوش تصمیم‌ می‌گیرد از رعایا نامه‌ای بگیرد مبنی ‌بر این‌که سلطانی دادگر است! رعایا اطاعت ‌می‌کنند و به‌ صف می‌ایستند تا طوماری را امضا‌کنند به‌نفع دادگری ضحاک! می‌ایستند و امضا‌ می‌کنند ، در صف می‌ایستند و امضاء می‌کنند ، در صف می‌ایستند و ….

۱۲- نوبت به کاوه می‌رسد ، امضا‌ نمی‌کند ، طومار را پاره‌می‌کند ، فریاد‌ می‌زند که تو بیدادگری. کاوه نمی‌ترسد!
۱۳- فریاد کاوه ، ضحاک و درباریان را وحشت‌زده می‌کند : این فریاد دلیرانه شمارش معکوس سقوط ضحاک است.
۱۴ – کاوه آهنگر پیشبند چرمی که هنگام کار بر تن می پوشید را بر سر نیزه میکند و این پرچم نماد قیامش میشود ، درفش کاویانی .
۱۵ – با پیوستن جوانان آزاد شده از مسلخ ضحاک به کاوه ، قیام علیه ضحاک آغاز می شود.

فردوسی بزرگمرد ایران زمین چه حکایت زیبایی را نقل میکند.

6 پاسخ به “داستان ضحاک

  1. بازتاب: نکنه ها باقی است·

  2. بازتاب: Webbplatsrubrik·

  3. بازتاب: داستان ضحاک – جنگ برای دفاع از انقلاب یا انقلاب برای صلح_·

  4. بازتاب: zahak – برگه·

  5. بازتاب: داستان ضحاک | یکنفر – ARBETE /kar·

  6. بازتاب: ARBETE /kar·

نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

تصویر توییتر

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s